خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۲:۳۴   ۱۳۹۵/۱۲/۲۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت نهم

    بخش ششم



    اما اون همینطور حرف می زد ولی من به حرف هاش گوش نمی کردم همینطور که جلوی یک مغازه ایستاده بودیم سینا رو دیدم ... اونم اومده بود تو پاساژ ...
    مهتابم اونو دید ... به من گفت : این پسره یک چیزیش میشه ها دنبال ما راه افتاده ... مهسا نکنه چیزی بین شماست ؟
     گفتم : نه باور کن اگر بود که بهت می گفتم ... هیچی نیست ....
    ولی سینا وقتی فهمید ما اونو دیدیم با سرعت باد از اونجا رفت و من مطمئن شدم که اونم نسبت به من بی احساس نیست ... دیگه حوصله ی خرید نداشتم از مهتاب خواستم ... منو برسونه خونه .
    گفتم : حالم خوب نیست ... ولی تو فکر بودم چرا سینا تا اونجا دنبال من اومده بود ... باورم نمیشد ...
    اصلا اون روز احساس می کردم نگاهش به من صمیمانه تر شده و این دلمو گرم کرده بود ... و حالم خیلی خوب بود ....
    سه ماه طول کشید تا مجید تونست برای من و مامان یک جا پیدا کنه ...
    یک خونه انتهای یک پارگینگ ... حدود هفتاد متر بود یک هال و دو تا اتاق خواب کوچیک و آشپزخونه ی اوپن و یک حیاط کوچیک ... خیلی ایده آل نبود ...
    چون من دوست داشتم جایی می گرفتیم که می تونستیم شرف خان و شیدا رو به خونه مون دعوت کنیم ... ولی همین هم خوب بود ... با ذوق و شوق اسباب کشی کردیم ... من هر چی پول داشتم خرج کردم و تا تونستم از بچه ها دستی گرفتم تا وسائل نو بخرم و اون آپارتمان رو شیک و قشنگ درست کنم مطابق سلیقه ی خودم ... و هر چی که کهنه و به درد نخور بود کردم توی انباری چون مامان دلش نمی خواست بعضی از وسائلش رو دور بریزه ... ولی بازم با من راه میومد ...
    و به زودی اونجا شد یک خونه ای که من دیگه از رفتن به اون واهمه نداشتم ...
    سینا هر روز با من مهربون تر می شد برای همین هر کاری که توی اون خونه می کردم به عشق اون بود ...
    به عشق اینکه یک روز من اونو اونجا ببینم حتی تصور می کردم کجا بشینه ... چی براش درست کنم ... و چطوری نازشو بکشم ...

    می خواستم بهترین زن دنیا براش باشم ... و همه عشقم و محبتم رو نثارش کنم  ...
    تا یک روز دیدم ... پرویز خان با سینا وسط روز با عجله از پله اومدن پایین ...
    پرویز خان رفت بیرون و سینا آقا حیدر رو صدا کرد کلیدها رو داد بهش و همینطور که داشت به اون سفارش می کرد که پرویز خان ماشینو آورد جلوی در ، رنگ از صورت هر دو پریده بود و کاملا معلوم بود اتفاق بدی افتاده ...

    و با عجله رفتن  ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان