خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت دهم

    بخش اول




     این من ( سینا ) :
    من کلا آدم دلرحمی بودم و اون روز نمی تونستم بی خیال مهسا باشم ...
    تو دفتر پرویز خان بودم ولی حواسم به مهسا بود خیلی دلم براش می سوخت ...
    خواستم به یک بهانه ای سر حرفو باز کنم و ببینم چرا مهسا اینطوری شده ...
    گفتم : پرویز خان دیروز مهسا مریض بود من براش مرخصی رد کردم ...
    گفت : خوب کاری کردی ... سرش به کار خودش بود داشت چند تا گزارش رو چک می کرد ,, ....

    دوباره گفتم : مهسا مریض بوده ...
    زیر لب گفت : اِ ، که این طور ...
    پرسیدم : شما می دونین اون با کی زندگی می کنه ؟

    سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و خندید و گفت : دختر خوشگلیه ؛؛ ... چشمتو گرفته ؟
    گفتم : اصلا به هیچ وجه اگر مرد هم بود همینو می پرسیدم ..به عنوان یک کارمند باید اوضاع اونا تو دستم باشه ..
    اون دیروز نیومد و امروز دیدم  صورتش زخمی بود فکر می کنین کسی باشه که اونو بزنه ؟ دلم براش سوخت ...

    سری تکون داد و توجه اش جلب شد و گفت : نه نمی دونم خواهرش عروس داداشمه ... شرف ... ولی می دونم از خانواده ای سطح پایین هستن به ما نمی خورن ... ولی شرف عاشقش شد و بعدم شیدامون با برادر همون ازدواج کرد ...

    من مهسا رو اصلا ندیده بودم شرف سفارش کرد و گفت به این کار احتیاج داره ... منم قبول کردم ...

    اون مدتی طول کشید تا کار یاد گرفت اولش فکر میکردم به درد این کار نمی خوره ولی راه افتاد و زود یاد گرفت ... خیلی با هوش و زیرکه ... تو از کارش راضی هستی ؟
    گفتم : بله خوب کار می کنه اشتباه هم نداره ... تمام روز سرش به کار خودشه ... بچه ها هم توی آژانس دوستش دارن ...
    ممکنه پدرش این کارو کرده باشه ؟
    گفت : باور می کنی نمی دونم ... من خبر ندارم ... تو بی خیال شو خودشون می دونین همینقدر که کارشو درست انجام بده برای ما کافیه ... ببخشید تلفنم زنگ می زنه تو برو به کارت برس باید جواب بدم .....
    و اون اینطوری منو از اتاق بیرون فرستاد و بعد تلفن رو جواب داد ....
    آخر وقت بود ... دیدم مهسا داره وسائلشو جمع می کنه ...
    آخه اون همیشه آخرین نفری بود که از پشت میزش بلند می شد ...

    پرویز خان منو صدا کرد و گفت : سینا امشب برای پوری تولد گرفتم توام بیا خوشحال میشم کسی نیست ... منتها سر راهت گل و کیک رو آدرس میدم بگیر و بیا ...
    گفتم : من دیگه مزاحم نمیشم ... کسی رو نمی شناسم ... مرسی دعوتم کردین ولی باشه یک وقت دیگه ...
    گفت : نه بیا آشنا بشو برای کارمون هم خوبه دوست دارم تو رو ببینن ...
    چند تا از دوستای خانوادگی هستن بیشتر دوست های خودشو دعوت کردم ... بیا تو رو ببینن ؛؛ بهت بد نمی گذره بیا ؛؛ ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان