داستان این من و این تو
قسمت شانزدهم
بخش اول
این من ( سینا ) :
رعنا خوشحال بود و صورتش از هم باز شده بود مانتوی آبی قشنگی پوشیده بود با یک شال همرنگ اون که صورتش رو صد چنان زیبا کرده بود ...
گفتم : خیلی رنگ آبی بهت میاد ...
با صدای بلند گفت : وای با احساس , فکر کردم تو اصلا به این چیزا توجه نمی کنی ...
این مدت هر چی خودمو برات درست کردم تو عین خیالت نبود ازم تعریف کنی ... ولی من دیگه همیشه آبی می پوشم ...
صدامو کلفت کردم و گفتم : مردا این طورین حرف دلشون رو نمی زنن ,, مردی گفتن زنی گفتن ,, ...
گفت : سینا ؟
گفتم : جانم عشقم ...
گفت : مامانت در مورد من می دونه ، بابات چی ؟
گفتم : می دونن ولی مخالفن ...
با خوشحالی گفت : تو در مورد من باهاشون حرف زدی ؟ می دونستم ... می دونستم ... تو حرف نداری ... ببین من خودم راضیشون می کنم ...
گفتم : ای وای نگو ... اون وقت دیگه هرگز اجازه نمیدن ...
گفت : چرا ؟
گفتم : اونا یک عروس می خوان که برن خواستگاریش اونم با ناز بگه باید فکر کنم ... الان که می خوام درس بخونم ما هم اصرار کنیم و بالاخره راضی بشه ... این طوری که تو میخوای رفتار کنی تا آخر عمرت بهت میگن خودت خواستی ... اونم با زندگی ما ... اصلا جورنمیشه ... باور کن جور در نمیاد ... تو نماز می خونی ؟
گفت : باید بخونم ؟ خوب می خونم بلدم به خدا ، دیگه چیکار کنم ؟ ...
گفتم : شوخی نمی کنم مامانم روزی صد بار دستشو آب میکشه نکنه نجس باشه ... اگر یک قطره آب بپره روی پاش باید دو تا پاشو آب بکشه ... تا دم در دنبال من میاد و آیت الکرسی می خونه و فوت می کنه به من ... و آخر شب هم برای اینکه از جن و انس در اَمان بمونیم دور خونه آب می پاشه ... آهان دستشم با دامنش خشک می کنه ... حالا چی میگی ...
گفت : برای چی ؟
گفتم : حالا می خوای عروس مامان من بشی ؟
گفت : با اینکه عروس رفته گل بچینه با اجازه ی بزرگترها بله ...
گفتم : تو چته امروز خیلی سر حالی ؟
گفت : ذوق دارم سارا رو ببینم ... بعدم وقتی پیش توام سر حال میشم ....
در خونه نگه داشتم می خواست بیاد تو ، گفتم : نه الان بابام خونه است ... کلا که خوش اخلاق نیست ,, و الانم معلوم نیست چه برخوردی باهات بکنه دوست ندارم اذیت بشی ,, بشین تو ماشین من الان زنگ می زنم سارا بیاد ...
گردنشو به راست و چپ حرکت داد و گفت : چشم آقامون ... و خودش بلند خندید ...
سارا انگار پشت در وایستاده بود چون من هنوز گوشی دستم بود که اومد بیرون .
رعنا زود پیاده شد دست انداختن گردن همدیگه و ماچ و بوسه و قربون و صدقه ...
رعنا با سارا رفت عقب نشست و اصلا منو فراموش کردن ...
سوار شدم و راه افتادم گفتم : خانما کجا برم ؟
رعنا گفت : برای من و سارا فرق نمی کنه خودت یک جای خوب ما رو ببر ...
ناهید گلکار