داستان این من و این تو
قسمت شانزدهم
بخش چهارم
حس بدی داشتم ...
دلم می خواست وسایلم رو جمع کنم و از اونجا برم ... من تو عمرم همچین آدمی ندیده بودم ... خیلی عجیب و غریب بود ...
نیم ساعت بعد رعنا زنگ زد و گفت : سینا ببخشید شنیدم چی شده ... تو حالت خوبه ؟
گفتم : راستش نه ... فکر نمی کردم اینطوری به من توهین کنه آخه تقصیر من چیه ؟ من همش سه ماه هست که اینجا کار می کنم ... به من چه ربطی داشت ؟ ...
گفت : تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ... بابا پای تو رو می کشه وسط ... همه چیز رو گردن تو میندازه ... حالا گفته همین امشب میاد من خیلی با اونم دعوا کردم ...
اون شب من تو خونه بودم خیلی اوقاتم تلخ بود بد جوری داشتم آلوده می شدم این نوع زندگی برای من ناآشنا بود ... و حرف بابام یادم میومد ... شام هم زیاد نخورم و زود رفتم به اتاقم ...
سارا درس می خوند ... و مامان داشت با سمیرا تلفنی حرف می زد ... که صدای زنگ در اومد ... ساعت نزدیک یازده بود ...
معمولا اون موقع شب کسی خونه ی ما نمی اومد ...
مامان گوشی رو قطع کرد که بره درو باز کنه ...
ولی من گفتم : شما بشین من خودم میرم ...
بابا هم نگران شد و اومد تو حیاط ببینه کیه ...
درو که باز کردم رعنا پشت در بود صورتش مثل گچ سفید شده بود و چشم هاش نوری نداشت ...
آهسته گفت : سینا کمکم .... و قبل از اینکه من بتونم کاری بکنم از حال رفت و نقش زمین شد ... با سرعت بغلش کردم ...
ماشین هنوز دم در روشن بود خواستم ببرمش دکتر ، مامان گفت : صبر کن لازم نیست ... بیارش تو ...
حتما عصبانی شده ... من اونو بردم توی اتاقم و روی تخت خوابوندم .
بابام دستپاچه شده بود و هی می گفت : گلاب ... بدو گلاب ...
مامان یک مشت گلاب پاشید تو صورتش ... چشمشو باز کرد ...
نگاهی به اطراف انداخت و دوباره چشمش بست هنوز صورت قشنگش سفید بود ...
سارا براش چایی نبات درست کرد ... من لیوان رو گرفتم و چند قاشق بهش دادم ...
تلفنم مرتب زنگ می خورد ...
سارا گوشی رو داد به من ... گفتم : بفرمایید ...
یک خانم بود ، گفت : شما آقا سینا هستین ؟
گفتم : بله بفرمایید ...
گفت : من شیدا هستم ... دختر عموی رعنا ... ببخشید مزاحم شدم رعنا پیش شماست ؟
گفتم : بله الان خونه ی ما هستن ...
گفت : وای خدا رو شکر و با صدای بلند گفت : رعنا پیش آقا سیناست نگران نباشین .... میشه آدرس بدین بیام دنبالش ؟
گفتم : چشم ولی بفرمایید چه اتفاقی براش افتاده الان که حالش خوب نیست ...
گفت : ما الان میام ...
سه ربعی طول کشید که شیدا و مجید و مهتاب و شرف خان همه با هم اومدن خونه ی ما من تعارف کردم و اونام اومدن تو ... چون رعنا حالش بهتر شده بود ....
ولی به شدت گریه می کرد و می گفت نمی خواد برگرده توی اون خونه ...
مامان که دل نازکی داشت ، مرتب می گفت : الهی بمیرم ببین با این دختر دسته ی گل چیکار کردن که دلش نمی خواد بره خونه ی خودش ...
حتی بابا هم دلش به رحم اومده بود و می گفت : حالا اگر نمی خواد بره ... خوب بره تو اتاق سارا بخوابه ... تا فردا خدا بزرگه ...
من چیزی از رعنا نپرسیدم و اونم چون جلوی مامان و سارا بود حرفی نزد ...
تا شیدا و بقیه رسیدن ...
ناهید گلکار