داستان این من و این تو
قسمت هفدهم
بخش پنجم
وقتی رفت بالا به خودم گفتم مهسا الان وقتشه برو باهاش حرف بزن اینطوری بهش نزدیک میشی ...
وقتی پشت در اتاق رسیدم ... دیدم داره با تلفن حرف می زنه ...
گوش کردم ... راستش عمدا این کارو کردم ...
گفت : نه عزیزم اشکالی نداره تو خودتو ناراحت نکن ... مرسی منم عاشقتم ... حالا گفته کی میاد ؟
خوبه تا اون موقع ازش دوری کن ... مرسی عزیزم بهت زنگ می زنم . ببین رعنا تو کاری به کارش نداشته باش الان عصبانیه ... الان کار دارم خداحافظ ...
من با عجله طوری که اون منو نبینه اومدم پایین ...
بدنم بی حس شده بود و قدرت کار کردن رو نداشتم دیگه متوجه شدم که سینا عاشق رعنا شده و من باید قید اونو بزنم ... از پله ها با عجله اومدم پایین ...
در حالی که بدنم آتیش گرفته بود و دلم می خواست فریاد بزنم ...
خودمو کشوندم تا وقت تموم شد و با عجله رفتم از شرکت بیرون مدتی توی خیابون ها بی هدف راه رفتم ... هر چی فکر می کردم نمی تونستم بی خیال سینا بشم من عاشقش بودم و از دست دادن اون برای من به معنی مردن بود ...
اون شب شیدا و مجید دوباره شام اومدن خونه ی ما خودشون پیتزا گرفته بودن و اومدن تا دور هم شام بخوریم ...
من حالم خیلی گرفته بود ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم ...
با خودم می گفتم هنوز جای امید هست شاید رعنا برای اون یک عشق زودگذر باشه ...
شاید ولش کرد اون وقت من باید پیشش باشم ... بچه ها داشتن شام می خوردن که تلفن شیدا زنگ خورد جواب داد و گفت : جانم رعنا جان ...
با ناراحتی از جاش بلند شد و گفت : ما الان خونه نیستیم تو برو در خونه منم میام ... نه برای چی خونه ی سینا بری ؟
گفتم : که من الان میام ... رعنا ؟ رعنا ؟ ...
و با عجله از جاش بلند شد و گفت : ببخشید برای دختر عموم اتفاقی افتاده باید برم ...
مجید می خوای تو بعدا بیا ... مجیدم بلند شد و گفت : نه بابا با هم می ریم ...
چند بار تلفن رعنا رو گرفت اون جواب نداد ... بعد به شرف زنگ زد ...
گفت : شرف جان پوری رعنا رو زده ... اون حالش خیلی بد بود . گفت میره خونه ی معاون عمو , آقا سینا ... تو خونه ی اونو بلدی ؟ شماره شو چی ؟ وای حالا چیکار کنم ...
گفتم : شماره ی سینا رو من دارم بهت میدم ...
فقط خدا می دونه من چه حالی بودم ... رعنا تا با پوری خانم دعوا کرده بود رفته بود خونه ی سینا پس ماجرا از اون چیزی که من فکر می کنم خیلی بیشتره ...
حتما قبلا هم رفته که جرات کرده اون موقع شب بره اونجا ...
وقتی مجید و شیدا رفتن ... منم رفتم توی تختم و زار و زار گریه کردم اونقدر اشک ریختم تا خوابم برد ...
صبح مجبور بودم برم سر کار ...
ولی وقتی رسیدم سینا هنوز نیومده بود و آقا حیدر و دونفر دیگه پشت در بودن و این اولین بار بود که این اتفاق میفتاد ...
و بالاخره اومد خیلی خسته و ناراحت به نظر می رسید ... مثل همیشه مرتب و اطو کشیده نبود ...
و من که عاشق بودم دلم براش سوخت .
ناهید گلکار