داستان این من و این تو
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
این تو ( مهسا ) :
سینا خیلی آشفته و پریشون بود ... و بدون اینکه به کسی نگاه کنه رفت بالا ...
منم دنبالش رفتم ...
می خواستم بدونم چرا اینطور پریشون شده رعنا دیشب چرا رفته خونه ی اون ؟
یکم باهاش حرف زدم ...
و اونم گفت که رعنا توی بیمارستانه البته من می دونستم مجید بهم تمام جریان رو گفته بود ...
برای همین طوری حرف می زدم که انگار عضوی از اون خانواده هستم ...
با خودم فکر می کردم اگر سینا منو نخواد من تا اخر عمر اونو دوست خواهم داشت حتی حاضرم به عنوان دوست کنارش باشم فقط بتونم هر روز باهاش حرف بزنم و از نزدیک اونو ببینم ...
حالا می فهمیدم که عشقم به اون یک احساس زودگذر و خودخواهانه نیست و من اونو از ته قلبم دوست دارم ...
احساس کردم سینا دیگه به حرفم گوش نمیده ... برگشتم سر کارم ...
دو روز بعد یک شب نشسته بودیم و شام می خوردیم که تلفنم زنگ زد ... گوشی رو که برداشتم و اسم سینا رو دیدم دنیا مال من شد ...
با خوشحالی جواب دادم ...
سینا گفت : مهسا خانم میشه شما به جای من فردا در شرکت رو باز کنین ... من دسترسی به آقا حیدر ندارم ...
فورا قبول کردم و آدرس دادم که بیاد ...
تند و تند آرایش کردم بهترین لباسم رو پوشیدم ... عطر دل انگیزی به خودم زدم و رفتم دم در منتظرش شدم ...
انتظاری شیرین و دوست داشتی برای من ... و این اولین باری بود که من منتظر سینا می شدم ...
احساس می کردم دارم آهسته آهسته به اون نزدیک تر میشم ... و این برای من کافی بود ...
سینا با ماشین رعنا اومد کمی تو ذوقم خورد ...
اون کلید رو داد و بدون اینکه تو صورت من نگاه کنه عذرخواهی کرد و یکم سفارش کرد که چیکار کنم تا پرویز خان بیاد و رفت ....
من با افسوس همون جا دم در خشکم زده بود با سر کج و حال بد بر گشتم خونه ...
فردا نزدیک ساعت دوازده بود که سینا با حال خیلی بدی اومد شرکت و یک راست رفت به اتاق پرویز خان کمی بعد با چشم گریون اومد پایین و رفت ...
و بعد پرویز خان با چشمانی که معلوم بود گریه کرده شرکت رو به پیام سپرد و کلید ها رو هم داد به آقا حیدر و رفت ...
دلم شور افتاد ، باید اتفاق بدی افتاده باشه .....
ناهید گلکار