داستان این من و این تو
قسمت بیست و یکم
بخش دوم
وقتی سینا و مادر و پدرش رفتن من بازم دلم نمی خواست برم خونه ی خودمون . چون رعنا هم مدتی بود اونجا زندگی می کرد ، می خواستم بهش نزدیک باشم تا بفهمم جریان چیه ؟
چون نه سینا و نه پدر و مادرش خوشحال نبودن ... من اینو تو چهره ی اونا می دیدم ...
ولی رعنا نمی دید و یا به روی خودش نمیاورد .
پس تا مهتاب به من گفت شب بمون ، زود قبول کردم ...
همه رفتن و رعنا تا دم در برای بدرقه رفته بود وقتی برگشت رنگ به صورت نداشت به اولین صندلی که رسید با بی حالی نشست و دستش رو گذاشت روی سرش و گفت : خیلی خسته شدم می خوام برم بخوابم ... ولی پیدا بود که حالش اصلا خوب نیست ...
نسرین خانم رفت کنارش و دستش رو گرفت و پرسید : چی شده رعنا جون عزیز خاله حالت بده ؟
گفت : خوب نیستم باز ضعف کردم ...
نسرین خانم دستش رو گرفت و گفت : خوب چیزی نمی خوری ، همش میگی اشتها ندارم ... همین میشه دیگه ...
منم رفتم به کمکش ... دستشو گذاشت توی دست من ، مثل یخ سرد بود و گفت : مهسا جان خیلی امروز بهت زحمت دادم خیلی ممنون . ان شالله عروسی تو جبران می کنم ...
ولی زانوهاش قدرت نداشت راه بره و من و نسرین خانم و مهتاب اون رو به زور به اتاقش رسوندیم ...
صبح زود مهتاب منو رسوند به آژانس و خودش رفت ...
سینا اومده بود ، یکم کارامو رو براه کردم ولی چشمم به طبقه ی بالا بود ...
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم پیش سینا ... این بار نمی تونستم به اون نگاه ساده ای داشته باشم دلم می خواست بفهمه که دوستش دارم ...
ولی اون گیج بود و دور خودش می چرخید ...
حتی وقتی ازش خواستم بهش کمک کنم گفت مراقب آژانس باش ...
پرسیدم : چرا با این عجله ازدواج می کنی ؟
گفت : به زودی همه می فهمن ...
پس درست متوجه شده بودم . باید اتفاقی افتاده باشه ...
و این امیدی توی دل من روشن کرد که شاید بتونم روزی سینا رو بدست بیارم ...
ولی با تلفن رعنا و جوابی که سینا داد دوباره یاس به سراغم اومد .
اون با تمام وجودش با رعنا حرف می زد و قربون صدقه ی اون می رفت ...
با بغض برگشتم پایین و از اینکه اینقدر بی شخصیت و احمق بودم از خودم منتفر شدم ...
اون روز من وقتی به خونه رسیدم گلو درد شدیدی شده بودم و تقربیا داشتم دق می کردم ...
رفتم زیر پتو و چشمهامو بستم و بدون اینکه گریه کنم اشکهام از گوشه ی صورتم بالشم رو خیس کرد ...
نمی دونم چقدر به این حال موندم ...
ناهید گلکار