داستان این من و این تو
قسمت بیست و دوم
بخش سوم
ماشین رعنا دست من بود مهسا رو سوار کردم و با هم رفتیم به خونه ی ما ...
خوب همه با هم آشنا بودن ... سارا هنوز از کلاس کنکور برنگشته بود ولی رعنا از دیدن اون خیلی خوشحال شد با روی باز ازش استقبال کرد و بوسیدش و مثل اینکه اونجا خونه ی اون بود تعارف کرد و بردش به اتاق مهمون خونه ...
مامان دنبال من راه افتاده بود و می گفت : چه دختر خوبیه کاش مریض نبود خیلی خانمه , بی ریا و ساده اس .
امروز فکر می کردم صد ساله می شناسمش ... سینا خیلی به دلم نشسته ... تو رو خدا یک کاری بکن زودتر خوب بشه ...
اون شب آخری بود که رعنا می تونست راحت زندگی کنه چون فردا باید اونو برای معالجه بستری می کردیم و دکتر گفته بود که باید خودشم بدونه ... و برای من شب سختی بود ...
از این به بعد اون با دونستن این بیماری حال روحی خوبی نخواهد داشت ...
سارا و رعنا و مهسا و حالا یک پای ثابت مامانم چهار تایی فیلم نگاه می کردن و می خندیدن ... شوخی می کردن و در مورد فیلم نظر می دادن ..... ولی دل من مثل سیر و سرکه می جوشید ...
آخر شب من و رعنا مهسا رو بردیم رسوندیم و برگشتیم ...
وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن ... از جلوی در رعنا رو بغل کردم و دستهاشو حلقه کرد دور گردن منو گفت : مثلا هندی بازی ؟
گفتم : آره منم کی بود ؟ شاهرخ آقا ؟
بلند خندید و گفت : شاهرخ خان ...
گفتم : از بس اونو نگاه کردی داشت حسودیم می شد ...
( رسیدیم به اتاق من گذاشتمش رو تخت ) ...
ناهید گلکار