داستان این من و این تو
قسمت بیست و سوم
بخش اول
این من ( سینا ) :
رعنا بی حال و بی رمق روی تخت افتاده بود . نگاهش رو از صورت من برنمی داشت ، نگاهی پر از ترس و اضطراب ...
دست منو گرفته بود و فشار می داد ...
نمی تونستم برای دلداری اون چیزی بگم ... شاید حال خودم بهتر از اون نبود ... واقعا از ته دل آرزو کردم که من به جای اون مریض می شدم ...
نسرین خانم و شیدا سراسیمه از راه رسیدن ...
رعنا از دیدن اونا نیم خیز شد ، هنوز صورتش سفید بود ...
با خاله نسرین و شیدا روبوسی کرد ، در حالی که هنوز دست منو ول نکرده بود ...
نسرین خانم از من پرسید : آخه دکتر چی میگه چرا اون اینطوری میشه ؟
گفتم : نمی دونم پرویز خان تو راهه ، تازه پرواز کرده وقتی رسید دکتر با ما حرف می زنه ...
گفت : نه من میرم ببینم چی شده ... چرا بچه ام این طور از حال میره ...
و با عجله از اتاق رفت ...
و شیدا کنارش نشست و دستی روی سرش کشید و گفت : الهی خدا تقاص تو رو از پوری بگیره خدا ازش نگذره ...
حالا ببین یک پدری ازش در بیارم که خودش کیف کنه ...
آقا سینا نمی دونی چی به روز خانواده ی اونا آورده نمی دونین چه شب ها رعنا تا صبح گریه کرده ...
شش ساله خون این دختر رو تو شیشه کرده ...
و حالام که دیگه دست روش بلند کرد ؛؛ می خوای اینطوری نشه ؟
رعنا عزیز کرده ی یک فامیل بود حالا این طوری زیر دست اون زن ... آخ نمی دونم چی بگم دارم از عصبانیت دیوونه میشم ...
من دیدم از گوشه چشم رعنا دو قطره اشک اومد پایین و با بغض گفت : دیگه نگو بسه , نمی خوام در موردش حرف بزنم .
منم خیلی متاثر شدم ... از طرفی دلم برای شرکت هم شور می زد .
گفتم : رعنا جان اجازه میدی برم یک تلفن بزنم و برگردم ؟
دستم و ول کرد و گفت : زود بیا جایی نری ...
از مظلومیت اون دلم بیشتر به درد میومد ...
ناهید گلکار