داستان این من و این تو
قسمت بیست و سوم
بخش دوم
رفتم بیرون و زنگ زدم به آقا حیدر ، گفت : همه پشت در موندیم ...
گفتم : زود یک تاکسی بگیر و بیا بیمارستان .... کلیدها رو از من بگیر و بعد یک زنگ زدم به پیام و آژانس رو دست اون سپردم ...
دیدم نسرین خانم داره میاد ... با دست اشاره کرد وایستا ...
اومد جلو و با ناراحتی پرسید : شما می دونی رعنا چی شده اینقدر زود به زود حالش بد میشه ؟ ...
من سرمو انداختم پایین ....
گفت : پس تو می دونی ... خوب به منم بگو من باید بدونم رعنا چشه یا نه ؟ ... آقا سینا حرف بزن تو رو خدا ، بگو دارم دق می کنم ...
گفتم : یکم دیگه صبر کنین همه چیز معلوم میشه ...
گفت :خواهش می کنم من برای رعنا خیلی نگرانم چی شده ؟ ...
گفتم : راستش من می دونم ولی هم نمی تونم بگم هم اجازه ندارم . صبر کنین پرویز خان به زودی میرسه خودشون برای شما توضیح میدن ...
بازم اصرار می کرد و پیدا بود که خیلی ناراحته و فهمیده که رعنا باید بیماری جدی داشته باشه ...
ولی من نمی تونستم به اون حرفی بزنم ... و حتی وقتی شیدا هم اومد و التماس می کرد که بگم رعنا چه مریضی داره نتونستم بگم ...
دکتر اومد و رعنا رو معاینه کرد وقتی داشت پشت رعنا رو نگاه می کرد دیدم تیکه تیکه کبود شده ...
نسرین خانم به گریه افتاد و هی می پرسید : به کجا خوردی اینطوری شدی نکنه از همون روز جاش مونده و به ما نگفتی ؟
رعنا گفت : به خدا خودمم نمی دونستم پشتم کبود شده ...
دکتر گفت : نه این علت دیگه ای داره ...
باز نسرین خانم دنبال دکتر رفت تا از جریان سر در بیاره ولی دکتر هم گفته بود صبر کنین پدرش برسه میگم ...
تا پرویز خان رسید ما سه نفر نمی دونستیم چیکار کنیم و چه تصمیمی بگیریم ...
ولی دکتر کار خودشو شروع کرده بود ...
ناهید گلکار