داستان این من و این تو
قسمت بیست و سوم
بخش چهارم
و رعنا گفت و گفت ...
دیگه چیزی نمی شنیدم فقط به فکر این بودم که چطور می تونم آرومش کنم ...ولی بر خلاف تصور من اون حاضر نشد منو ببخشه و می خواست از جلوی چشمش برم ...
و من برای اینکه اون آروم بشه از اتاق رفتم بیرون ...
خودمو به گوشه ای خلوت رسونم و بغضم ترکید و های و های گریه کردم مثل اینکه اون مدت خودمو کنترل کرده بودم روی یک نیمکت نشستم و با دست سرم رو گرفتم و زار زدم ...
اگر اون می دونست زن من نمی شد ...
می خواستم همراهش باشم اون عشق من بود و جز اون کسی رو نمی خواستم ....
یکم که آروم شدم تلفنم زنگ خورد ، مهسا بود ، پرسید : آقا سینا چی شده ؟ رعنا حالش بده که شما نیومدین ؟
با بغضی ناخواسته و درد ناک و بی اختیار گفتم : مهسا خانم رعنا حالش خیلی بده چیکار کنم ؟ خیلی نگرانشم ...
پرسید : میشه بگین چی شده ؟
گفتم : رعنا سرطان خون داره ... باور می کنی ... این دختر به این خوبی و پاکی اینطور مریض باشه ؟
گفت : وای خدا منو مرگ بده الهی بمیرم ... وای چه بد شد ... تو رو خدا خودتون رو ناراحت نکنین ... خوب میشه الان علم پیشرفت کرده حتما خوب میشه من دلم روشنه ...
گفتم : ببخشید من باید برم ... مراقب اوضاع باشین تا من بیام ...
یک ساعتی در حالی که نگران بودم نرفتم تو اتاق ولی وقتی رفتم رعنا خواب بود ... و گفته بود نمی خواد منو ببینه ..
مجید و شرف خان و مهتاب هم اومدن ... حالا اونا منو دلداری می دادن ... چون پیدا بود حال روز خوبی ندارم ...
من از کنار تخت رعنا تکون نمی خوردم تا رعنا از خواب بیدار شد ...
و تا چشمش افتاد به من اشکهاش سرازیر شد و گفت : اینجا چیکار داری ؟ بسه دیگه گفتم نمی خوام دیگه ببینمت .
ناهید گلکار