داستان این من و این تو
قسمت بیست و چهارم
بخش اول
این من ( مهسا ) :
مامانم خیلی نگران من شده بود ، پیدا بود حال روز خوبی ندارم ...
دیگه یقین کردم که سینا عاشق رعناس ... و هیچ امیدی برای من نیست ... این بود که تمام اون شب رو برای خودم عزاداری کردم و تا صبح اشک ریختم و تصمیم گرفتم سینا رو فراموش کنم و دیگه اجازه ندم اون فکر منو به خودش مشغول کنه ...
یکی دو ساعتی خوابیدم ... وقتی بیدار شدم می خواستم به آژانس هم نرم تا مجبور نباشم سینا رو ببینم ..
ولی باز پشیمون شدم و دیدم راهش فرار نیست و تازه من داشتم از اونجا حقوق خوبی می گرفتم و دوست نداشتم بیکار باشم ...
این بود که حاضر شدم و رفتم شرکت اون روز که سینا نیومد ولی پرویز خان اومد و کارا رو به پیام سپرد و یکم به اوضاع رسیدگی کرد و رفت ...
وقتی تعطیل شدم ...
دلم نمی خواست برم خونه ... این بود که وقتی خودم رو جلوی یک سینما دیدم بی اختیار بلیط گرفتم و تنهایی رفتم توی سالن ... ولی اصلا به فیلم نگاه نکردم فقط جایی رو می خواستم که کسی کاری به کارم نداشته باشه ...
فردا صبح که رفتم سر کار ؛ سینا هنوز نیومده بود و فقط آقا حیدر پشت در بود که اون با ماشین رعنا اومد ...
یک نیشگون از پام گرفتم و با خودم گفتم الهی بمیری مهسا اگر این بار به اون محل بذاری ...
ولی سینا تا منو دید خیلی گرم و صمیمی با من سلام و علیک کرد و با هم رفتیم تو ... منم از روی ادب حال رعنا رو پرسیدم ...
گفت : خوبه خیلی بهتره ,, دارن با خواهرای من فیلم هندی نگاه می کنه ... و تعریف کرد که چقدر اونا با هم خوشحالن ...
گفتم : منم دوست دارم فیلم هندی تماشا کنم ...
و اونم بلافاصله گفت :شما هم بیا با هم نگاه کنین ...
ولی اصرار نکرد و در حد تعارف از این موضوع گذشت ...
داشت میرفت بالا که من گفتم : اشکالی نداره منم بیام با هم نگاه کنیم ؟ مادرتون ناراحت نمیشه ؟
گفت : البته چرا که نه ؟ وقتی تعطیل شدیم با هم میریم خونه ی ما شما جای من نگاه کن چون من دوست ندارم ...
رفتم سر کارم . بازم از خودم بدم اومد با خودم گفتم آخه چرا این کارو می کنی می خوای بری اونجا چیکار کنی ... احمق بی شعور تو رو خدا دست بر دار از این کارت مهسا بسه دیگه ...
و باز تصمیم گرفتم اگر اون به من گفت بیا بریم بهش بگم به مامانم زنگ زدم و اجازه نداده ، ان شالله یک وقت دیگه ... آره این طوری بهتره ...
نباید برم و خودمو بیشتر از این کوچیک کنم ...
اما وقتی آژانس تعطیل شد و سینا داشت می رفت متوجه شدم اصلا یادش نیست و از من خداحافظی کرد ... این بود که لج کردم و دم در منتظرش شدم ... که رعنا زنگ زد ...
گوش هام سوت می کشید و دلم نمی خواست بشنوم سینا چطور قربون صدقه ی رعنا میره ...
وقتی تلفنش تموم شد ... بی اراده دنبالش راه افتادم و کنارش نشستم تا باهاش برم خونه ی اونا ...
ناهید گلکار