خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۱:۴۷   ۱۳۹۶/۱/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و چهارم

    بخش سوم



    وقتی رفتم خونه مامان تنها نشسته بود و منتظرم بود ...
    با اعتراض گفت : کجا بودی ؟ تو اصلا چت شده ؟ داری منو دیوونه می کنی ؟
    گفتم : چیکار کردم ؟ شما فقط بلدی از من ایراد بگیری ...
    گفت : من که می دونم حالت یک جوریه ... معلوم نیست این روزا چیکار می کنی و کجا میری ؟ دلیل اینکه راه افتادی رفتی خونه ی شوهر رعنا چیه ؟ تو که همچین کشته و مرده رعنا نبودی ... حالا چی شده ؟
    گفتم : تو رو خدا امشب منو به حال خودم بذار ، اصلا حوصله ندارم ...
    فردا صبح که رفتم سر کار بازم سینا نیومده بود و همه ی کارمندا پشت در مونده بودن ...
    سینا زنگ زد به آقا حیدر و اونم با عجله رفت تا کلید رو بیاره ... و پشت سرش دیدم داره با پیام صحبت می کنه ...
    فکر می کردم بعد از اون با من تماس می گیره ... ولی نگرفت نمی دونستم چی شده حدسم این بود که دوباره حال رعنا بد شده باشه ...
    ولی تا نزدیک ظهر زنگ نزد و بالاخره طاقت نیاوردم و بهش زنگ زدم ...
    وای خدای من وقتی صدای اونو گریون شنیدم قلبم فرو ریخت ...

    سینا با بغض و حالت بدی گفت : رعنا سرطان داره ...

    انگار دنیا دور سرم خراب شد ... دیگه نمی تونستم حواسم رو جمع کنم به اکرم گفتم بشینه پشت دستگاه من و رفتم توی دستشویی و حالا به خاطر رعنا گریه می کردم ...

    نه من اینو نمی خواستم ...
    خودمو مقصر بیماری اون می دونستم اگر من اینقدر آه نمی کشیدم ,, اگر اینقدر به اون حسادت نمی کردم , شاید اینطوری نمی شد . ای لعنت به من و فکر خرابم ...
    ای خدا کمکش کن می خوام خوب بشه ... قسم می خورم اگر رعنا حالش خوب شد هرگز به سینا فکر نکنم ... و به رعنا حسادت ...

    خواهش می کنم خدا جون همین یک بار به حرف من گوش کن ... و رعنا رو نجات بده ...
    چقدر من در اشتباه بودم ... چه فکرای بدی می کردم ... همش تقصیر من بود ...

    مامان همیشه به من می گفت : اینقدر آه نکش بالاخره دامن یکی رو می گیره ... نکنه واقعا از آه من بود که اون دختر بیچاره اینطوری شده ...
    ای وای خدای من توبه می کنم .. نماز می خونم ... اصلا هر کاری تو بگی می کنم ولی رعنا رو نجات بده نمی خوام اون طوریش بشه ...
    زنگ زدم به مهتاب و با گریه گفتم : تو می دونستی رعنا چه مریضی داره ؟
     گفت : نه مگه تو می دونی ؟
     با گریه گفتم : مهتاب , رعنا سرطان داره ... چرا تو خبر نداری ؟

    با صدای بلند شروع کرد به داد زدن و گفت : نه تو از کجا می دونی ؟ امکان نداره . کی به تو گفته ؟ قطع کن من زنگ بزنم به شرف ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان