داستان این من و این تو
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
من بلاتکلیف ایستاده بودم ... نگاهی به رعنا انداختم تا عکس العمل اونو ببینم ...
همینطور که روی تخت نشسته بود دستهاشو باز کرد و چشمهاشو بست و گفت : ترسیدم رفته باشی ... منم نشستم روی تخت و اونو در آغوش کشیدم ...
خودشو به من چسبوند و گفت : تنهام نذار ...
گفتم: چی میگی؟ مگه میشه تو رو تنها بذارم ؟ هیچ وقت ... بهت قول میدم . من تمام مدت پشت در بودم از جام تکون نخوردم ....
بعد رو کرد به ژیلا خانم ... گفت : مامان سینا بزرگترین شانس زندگی من بود از بس که اون خوبه خدا اینطوری از دماغم در آورد ... حالا یک مدتی تا من خوب بشم باید عذاب بکشه ...
ژیلا خانم گفت : این حرفا چیه می زنی ؟ خدا هیچ وقت برای بنده هاش بد نمی خواد . دیگه این حرف رو نزن فدات بشم ...
ساعتی بعد همه رفتن ... تنها ژیلا خانم پیش رعنا موند و منم رفتم خونه ...
اول رفتم سر یخچال و هر چی دم دستم بود خوردم و نرسیده به تختم خوابم برد ...
معالجه ی رعنا شروع شده بود . من صبح ها می رفتم شرکت و از همون جا خودمو می رسوندم به بیمارستان ولی احساس کردم مهسا با من سرسنگین شده . فکر کردم اون شب که اومده بود خونه ی ما از چیزی ناراحت شده باشه ولی تو وضعیتی نبودم که از موضوع سر در بیارم تازه برام مهم هم نبود ...
تا روز عمل پیوند مغز استخوان رسید ولی رعنا خیلی ضعیف و لاغر شده بود صورتش دیگه اون طروات و زیبایی قبل رو نداشت ...
با وجود اینکه مادرش اومده بود و همه مرتب بهش سر می زدن همش می خواست من کنارش باشم ...
ژیلا خانم می گفت : تا تو نیای سر حال نمیشه ...
این بود که من تا آژانس تعطیل می شد خودمو می رسوندم به اون ... به اونی که تمام زندگی من بود . هنوز عاشقانه دوستش داشتم و امیدار بودم هر چه زودتر خوب بشه ...
سارا و مامان هر روز میومدن و بهش سر می زدن و چند بار هم بابا و سمیرا اومدن ، و حالا با یک درد مشترک همه با هم آشنا شده بودن ...
یک روز مامان برای ژیلا خانم غذا آورده و چون اون با اشتها خورد و تعریف کرد که دلش برای این جور غذاها تنگ شده ... دیگه هر روز این کارو می کرد ...
رضا هم بچه ی خونگرمی بود و من متوجه شدم اخلاقش درست مثل رعناس چون دنبال من افتاده بود و هر کجا می رفتم با من میومد صبح شرکت بود و با هم می رفتیم بیمارستان . حرف می زد و درددل می کرد ... اونم مثل رعنا ساده و بی آلایش بود درست به خوبی ژیلاخانم ... اون به تمام معنا خانم بود و من احساس می کردم سالهاس اونا رو می شناسم ...
شاید هم مریضی رعنا باعث شده بود ما اونطور به هم نزدیک بشیم ...
ناهید گلکار