داستان این من و این تو
قسمت بیست و هفتم
بخش چهارم
پوری طاقت شنیدن این حرف ها رو نداشت عصبی شده بود ... و باز با پرخاش گری به من گفت : اون بی شرف دنبال من افتاد ...
بی رو درواسی بگم شماها زبون آدم رو باز می کنین می خواستی با یک بچه توی شکمم چیکار کنم ؟ رفتم به زنش گفتم ,, بد کاری کردم ؟ غلط کرد اومد دنبال من ... غلط کرد بچه درست کرد ...
تازه زنش اونو ول کرد و رفت بعد با من ازدواج کرد ... به من می گفت با اون خوشبخت نیست ... منم گول خوردم و بدبخت شدم .... تو چه می دونی من چی کشیدم ؟ ...
پوری هر لحظه عصبانی تر می شد و هی صداش میرفت بالاتر راستش من و شرف ترسیدیم و دیدیم از عهده ی اون بر نمیایم ... بدون نتیجه اون خونه رو ترک کردیم ...
وقتی جریان رو به پرویزخان گفتیم ... داشت از عصبانیت سر ما داد می زد ، شرف گفت : عمو پوری اینجا نیست چرا به ما میگی ؟ ... یک فکری بکن درست و حسابی ، اون حرف حالیش نمیشه ... هر چی ما میگیم حرف خودشو می زنه ... تازه میگه من بچه رو هم نمی خوام شما می تونی اونو بزرگ کنی ؟ می تونی خونه رو به اسم اون بکنی ؟ ...
گفت : اون خونه رو به اسم ژیلا کردم اونم می دونه برای همین اسم خونه رو میاره که طلاق نگیره ... مگه شهر هرته ؟ شیرین کاشته حالا قند و نبات چشم روشنی می خواد ؟
میرم زندان یک قرون بهش نمیدم ... داغ پول رو به دلش میذارم ...
من از پرویز خان جدا شدم و رفتم بیمارستان ... وقتی رسیدم مامان و سارا اونجا بودن برای ژیلا خانم و رعنا غذا آورده بودن ...
زیاد بود ، منم گرسنه ...
رعنا هم صبر کرده بود تا من برسم و با هم بخوریم ...
در حالی که مامان و سارا و ژیلا خانم دور ما بودن من و رعنا با هم غذا خوردیم ... و موقتا پوری و مشکلات پرویز خان رو فراموش کردم ...
ناهید گلکار