خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۱:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هشتم

    بخش اول



     این من ( سینا ) :
    تا رسیدم اونجا چند بار به رعنا زنگ زدم ولی جواب نداد ... دلم هزار راه رفت ...
    رضا اومد جلوی پله ها ولی صورتش پریشون بود و خیلی آشفته به نظر می رسید .

    پرسیدم : چی شده رضا جان ؟ رعنا خوبه ؟
     گفت : راستش نه ... باز اون زنیکه اومده بود اینجا سر و صدا راه انداخت ...
    رعنا اعصابش بهم ریخته ... مامان فکر کرد تو بیای شاید بهتر بشه ...
    گفتم : چرا درو براش باز کردین ؟ مگه نمی دونین اون چطوریه ؟
    رضا حرفی نزد و با هم رفتیم توی خونه . دیگه میشد حدس زد چقدر اونا رو ناراحت کرده ...

    ژیلا خانم اومد جلو و گفت : سینا جان الهی فدات بشم یک کاری بکنین کلک این زن کنده بشه ... داره همه ی ما رو می کشه ...
    بچه ام مثل بید می لرزه ... ببخشید سر کارم بودی ولی فکر کردم فقط تو می تونی رعنا رو آروم کنی ... نمی دونی باز اون زن چیکار کرد ...
     با هم رفتیم پیش رعنا .... روی تخت نشسته بود کلاهشو که مدتی بود به خاطر ریختن موهاش سرش می گذاشت بر داشته بود ... تازه موهاش داشت در میومد ...
    کنارش نشستم ، چشمهاش پر از اشک بود ... و باز خودشو در آغوش من رها کرد و دستهاشو حلقه کرد دور گردنم و گفت : سینا نمی دونی چیکار کرد ... داد می زد ، منو نفرین می کرد ... می گفت الهی بمیرم که بابام داغ دار بشه ... می گفت ... می گفت ....

    و بعد به شدت گریه افتاد ...
    گفتم : ول کن نمی خواد برام تعریف کنی ... تو که اونو می شناسی اصلا به حرفاش اهمیت نده قربونت برم عزیزم ... مگه به من فحش نداد ؟ باباتو نزد ؟ 
    وقتی کسی اینطوریه و همه اونو می شناسن ... آدم عاقل که برای حرف های اون ناراحت نمیشه ... اصلا حرفشو نزن قرص هاتو خوردی ؟ ...
    ژیلا خانم گفت : آره بهش دادم ... و از اتاق رفت بیرون ...
    گفتم : خوب حالا بخواب . من همین جا کنارت هستم ولی امروز خیلی کار دارم نمی تونم وقتی بیدار شدی پیشت باشم ... تو که خیلی قوی و محکمی ؛ این روزا من زندگی کردن رو از تو یاد گرفتم صبور باشم و خوشرو و در مقابل مشکلات سر خم نکنم ... در واقع داشتی به من درس زندگی می دادی رعنا .... باور کن گاهی در مقابل تو کم میاوردم ... حالا تو از حرف اون زن معلوم الحال اینطور بهم می ریزی ؟ چی شد ؟ معلم بدی شدی ؟ ...
    باور کن رعنا هر وقت کم میارم یاد مقاومتت توی دوران مریضیت میفتم و نیرو می گیرم ... فکر می کنی من نمی فهمیدم تو چقدر درد داشتی ؟ و یک بار هم شکایت نکردی ...
    خوب عزیز دلم پس نمی خوام اینطور ضعف نشون بدی و گریه کنی اونم به خاطر پوری ... ولش کن مهم نیست واقعا مهم نیست ... بذار خوب بشی یک لحظه ازت جدا نمیشم ... هر کجا برم تو رو با خودم می برم ...
    رعنا روی دست من کم کم خوابش برد ... پتو رو تا گردنش کشیدم بالا و از اتاق اومدم بیرون ببینم جریان چی بوده ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان