خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۲۱:۳۱   ۱۳۹۶/۱/۱۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت بیست و هشتم

    بخش چهارم




    من حرفی نزدم ... وقتی خودش می دونست که چه بلایی سر خودشو زن و بچه اش آورده چی می خواستم بگم ؟ ...
    ولی خونه ای که اون دیده بود عالی بود ... توی یک برج از طبقات بالا ... سه خوابه و بسیار شیک ...
    همه چیز داشت گاز و یخچال و ماکروفر ماشین لباس شویی ، جکوزی و خلاصه عالی بود ، با یک تراس بزرگ رو به تهران .

    راستش من تا اون موقع نمی دونستم همچین چیزایی هم توی تهرون وجود داره ...
    بعد از اینکه کار خونه تموم شد پرویز خان منو گذاشت دم آژانس و رفت ...
    نزدیک آخر وقت بود ... ولی من کار داشتم و باید دو سه ساعتی توی شرکت می موندم ... به آقا حیدر گفتم تو راحت به کارت برس ...
    مهسا رو دیدم که بازم از من رو برمی گردوند ، دیگه مطمئن شدم که اون از من دلخوره ... چون کار داشتم رفتم بالا و فراموش کردم ...
    کارمندا داشتن می رفتن که دیدم یک اختلاف حساب پیش اومده ... اکرم و پیام رو صدا کردم نفهمیدیم اشکال از کجاست ...
    مهسا داشت حاضر می شد که بره ، به پیام گفتم : برو بگو بیاد و لیست فروش رو باز کنه ... همه چیز باید چک بشه ...
    اونم اومد همین طور که سرم پایین بود گفتم : مهسا خانم شما برو لیست رو باز کن و یک بار دیگه کنترل کن شاید اشکال از سیستم شما باشه .

    بدون اینکه حرفی بزنه رفت ...
    ولی چیزی پیدا نکردیم ... اختلاف زیاد بود و نمی شد بذاریم برای فردا . این بود که همه با هم نشستیم و دوباره کنترل کردیم ولی تمام مدت حواسم بود اون به طور غیر عادی از من رو برمی گردوند ... و من دلیلشو نمی فهمیدم ...

    تا مشکل حل شد دو ساعتی طول کشید ... و اشتباه از مهسا بود ...
    وقتی متوجه شد خیلی عصبی و ناراحت به نظر می رسید ولی حرفی نزد حتی عذرخواهی هم نکرد ... انگار در همین حد هم نمی خواست با من هم کلام بشه ...
    اون روز من دیگه نرفتم پیش رعنا ، فقط با تلفن با هم حرف زدیم ...
    پرسیدم : پرویز خان اونجاس ؟
     گفت : نه با خاله نسرین و شیدا رفته تا وسایل منو و مامان و رضا رو ببره خونه ی جدید ...
    گفت : که با تو رفته قولنامه کرده ... خونه اش خوب بود ؟
    گفتم : از من نپرس ، برای من قصر بود تو رو نمی دونم ولی به نظر من رویایی بود ... خودم به زودی یک خونه اونطوری برای تو می گیرم و عروسی می کنیم ... حالا نه به اون بزرگی ...
    گفت : بگو قفس ؛ من توی اون با تو خوشبختم . باور کن حاضرم اگر مریض نبودم کمک آشپز مامانت بشم ... خیلی مهربونه ... چقدر دستپختش خوشمزه اس . مامانم که خودشو می کشه برای غذاهاش ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان