داستان این من و این تو
قسمت سی ام
بخش چهارم
این تو ( مهسا ) :
رعنا رو تو حال بدی توی بیمارستان دیدم ... موهای سرش ریخته بود و نه ابرو داشت نه مژه ، یک کلاه سرش گذاشته بود ... و لاغر و ضعیف شده بود ؛
با این حال زن پرویز خان بدون ملاحظه هر چی از دهنش در اومد به رعنا و مادرش گفت ...
احساس می کردم جلوی من خجالت کشیدن ...
من سعی کردم رعنا رو آروم کنم ولی اون مثل بید می لرزید ...
پرستارها ریخته بودن سر پوری خانم و سینا و پرویز خان هم اونو بکش بکش برد ...
ولی خیلی بد بود من اگر جای رعنا بودم اونقدر صبر نداشتم و قیامت به پا می کردم ... همین جا هم دلم می خواست بزنمش وقتی به خونه رسیدم مامان داشت شام درست می کرد ... جریان رو براش تعریف کردم ...
مامان به گریه افتاد و خودمم از تعریف هایی که می کردم گریه ام گرفت ...
به مامان گفتم : تو رو خدا رعنا رو دعا کن خوب بشه ...
گفت : ان شالله خوب میشه مهسا جان ، اگر میگی تو تونستی آرومش کنی خوب بیشتر برو سرش بزن ...
گفتم : اگر شما بیاین میرم ...
گفت : نه مادر من با اونا چیکار دارم ؟ کسی منو نمی شناسه ... نه دوست ندارم ...
دیدن پوری خانم و وضعیتی که برای رعنا و ژیلا خانم بوجود اومده بود منو تکون داد دلم نمی خواست دیگه به سینا حتی فکر کنم ...
باید ازشون دوری می کردم این بود که دیگه سر راهشون پیدام نشد و توی شرکت هم وقتی سینا میومد یا با من کار داشت اصلا بهش نگاه نمی کردم ...
اونم براش مهم نبود ، اونقدر خودش گرفتاری داشت که دیگه به من نمی رسید ...
این میون متوجه ی نگاه های پیام شدم و توجه خاصی که به من داشت ...
یک روز که من اشتباه بزرگی کرده بودم اون با دل و جون خرابکاری منو درست کرد .
سینا هم با اینکه کلافه شده بود به من حرفی نزد ... خوب شاید چون فامیل بودیم اگر نه می دونستم پدر کسی رو که اشتباه می کنه در میاره ...
پیام تقریبا همسن و سال من بود ... لاغر و سفید رو با قدی متوسط ... صورتش قشنگ بود ولی از بس لاغر بود زیاد معلوم نمی شد ...
حالا علاوه بر سینا از اونم دوری می کردم ... چون اون کسی نبود که من بتونم بهش دل ببندم ...
خلاصه طوری شده بود که اکرم هم متوجه شده بود ...
نمی دونستم با این دیگه چیکار کنم !! حرفی نزده بود که آب پاکی رو روی دستش بریزم ...
همش نگاه های محبت آمیز می کرد ...
ناهید گلکار