داستان این من و این تو
قسمت سی ام
بخش پنجم
تا رعنا حالش بهتر شد و بردنش خونه ی نسرین خانم ...
و من خیالم راحت شده بود که حال اون رو به بهبوده ...
چند روز بعد مهتاب اومد به ما سر بزنه ... پرسیدم : رعنا خوبه ؟
گفت : نه بابا مگه اون زن پرویز خان میذاره ... دوباره اومده بود خونه ی ما سر و صدا راه انداخته بود ، مامان نسرین فشارش رفته بود بالا . من فشارشو گرفتم و بهش قرص دادم می خواست کسی نفهمه که رعنا و ژیلا خانم ناراحت نشن ...
ولی خیلی بد بوده ، من که رسیدم دیگه خبری نبود سینا هم اومده بود و رفته بود ؛ ولی هم مامان نسرین هم ژیلا خانم خیلی عصبانی بودن که چرا جواب اونو ندادن ...
رعنا که بیدار شد همش گریه می کرد ... دلم خیلی براش سوخت .
گفتم : آره اون روز تو بیمارستان هم هیچکدوم چیزی نگفتن ... باور کن حتی یک کلمه من تعجب کردم ... چرا چیزی بهش نمیگن ... برای همین روشو زیاد کرده . اومده بود برای چی ؟ ....
صدای زنگ تلفن مهتاب حرف ما رو قطع کرد ... شیدا بود گفت : مهتاب جون داریم اثاث می بریم خونه ی خاله ژیلا اگر دوست داری توام بیا ، مجید و شرف هم میان ...
گفت : آره حتما میام الان خونه ی مامانم ...
گفت : اِ پس سلام برسون به مهسا بگو توام بیا ... زیاد ازت کار نمی کشیم ، دور هم خوش می گذره ...
مهتاب که گوشی رو قطع کرد به من گفت : راست میگه توام بیا بریم ... چرا چند وقته نمیای دور و بر ما ؟
گفتم : کار دارم نمی تونم . بعدم مامان تنهاست اینطوری راحت ترم ...
گفت : تو رو خدا بیا بریم همه هستن بیا بریم کمک ... میگن خونه ی خیلی خوبی گرفتن ، دیدنیه ... بیا بریم ... پاشو دیگه ...
مامان گفت : آره چند وقته ور دل من نشسته هیچ کجا نمیره ...
و با خنده گفت : فکر کنم دخترم سر به راه شده ...
خلاصه هر کاری کردم که نَرَم نشد و مهتاب منو به زور راضی کرد ...
لباس ساده ای پوشیدم و حتی آرایش هم نکردم و رفتم ...
کمی بعد سینا اومد ...
من فورا سلام کردم و سرمو به کار گرم کردم ....
تا سینا رسید پرویز خان رفت و همه ی کارای سخت گردن اون افتاد ... ولی سینا قابل تحسین بود همه کار می کرد بدون اینکه خم به ابرو بیاره ...
و تمام وسایل رعنا رو برد تو اتاقش و یک قسمت از پذیرایی رو برای سینمای خانوادگی درست کرد ...
بعد رفت به اتاق رعنا ... مدت زیادی اونجا بود که ژیلا خانم یک کارتون داد به من و گفت : دستت درد نکنه مهسا جان اینو بذار تو اتاق رعنا ...
منم اونو بردم ...
سینا با مهربونی از من پرسید : شما از دست من ناراحتی ؟
گفتم : نه ...
ولی متوجه شدم زیاده روی کردم اون نباید می فهمید که توی دل من چی می گذره ...
این بود که تغییر حالت دادم و بهش کمک کردم تا اتاق رو مرتب کنه ...
و اینم برای من خوب شد چون یاد گرفتم بتونم با اون طبیعی رفتار کنم ...
حالا خدا رو شاهد می گیرم که از دل و جون دوست داشتم سینا با رعنا خوشحال باشه و عشقم رو توی صندوقچه ی دلم پنهون کردم و امیدوار بودم روزی به عنوان یک خاطره ازش یاد کنم ...
ناهید گلکار