داستان این من و این تو
قسمت سی و یکم
بخش دوم
اون شب من و رعنا با هم تنها بودیم ... هوا خیلی گرم شده بود ، رعنا یک لباس نازک پوشیده بود و مرتب آب یخ می خورد ...
با وجود اینکه هر سه تا کولر خونه روشن بود و من داشتم یخ می زدم بازم احساس گرما می کرد ...
گفتم : اینقدر راه نرو بیا بشین بهتر میشی ...
گفت : پیش تو نمی شینم تو همیشه گرمی یک چیز خنک می خوام ...
و خندید و اومد پیش من نشست ...
برای اینکه فکرشو مشغول کنم تا به گرما فکر نکنه گفتم : می دونی امروز چی شد ؟
سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : برام بگو ...
گفتم : پیام رو که می شناسی ؟ امروز اومده بود از من خواست به مهسا بگم میخواد بره خواستگاریش اون عاشق مهسا شده ....
یک دفعه از جاش پرید و گفت : نه تو نگو ... به ما چه ، بذار خودشون می دونن ...
گفتم : چرا رعنا جون چه اشکالی داره ؟ خوب واسطه میشم ... مهسا داره سنش میره بالا ، پس کی می خواد ازدواج کنه ؟
گفت : سینا تو رو خدا تو نگو به ما چه ... اصلا صبر کن من بگم ، گفتم نه پیام از من خواسته ؛ قول دادم نمیشه زیر قولم بزنم ... نمی دونم تو چرا مخالفی ؟
گفت : نه سینا جان من مخالف نیستم ... دلم نمی خواد تو این حرف رو به مهسا بزنی برای تو خوب نیست ، همه چیز گردن توست ... خوب بشه خودشون کردن ... بد بشه میگن سینا کرد ... برای همین میگم ...
گفتم : باشه طوری میگم که گردن من نیفته خوبه عزیزم ... قربونت برم که به فکر منی ...
باز خودش لوس کرد و بیشتر اومد تو بغل من دستشو گذاشت روی صورتم و سرشو بلند کرد و گفت : سینا خیلی دوستت دارم .
گفتم : منم دارم ولی اینقدر شکمت گنده شده که نمی تونم بغلت کنم ... این دختره نمیذاره ... کی میاد بره تو اتاقش بخوابه ؟
گفت : بهش نگو دختره ... بیا براش اسم بذاریم ... من تا حالا نتونستم تصمیم بگیرم ، تو چی ؟
گفتم : منم همش بهش میگم دختر ... بیا اصلا اسم نذاریم ...
گفت : یاس خوبه ؟
گفتم : عالی ... خیلی خوبه ... یاس خالی مثلا یاسمن یا ...
گفت : نه یاس خوبه ....
یک مرتبه از جا پرید و گفت : راستی سینا چند چیز دیگه مونده نخریدیم ...
من یاداشت کردم میشه فردا با سارا بری و بخری ؟
گفتم : چشم ... بنویس بذار رو کیفم که فراموش نکنم ....
ناهید گلکار