داستان این من و این تو
قسمت سی و یکم
بخش پنجم
سارا تا منو دید گفت : اووو و,, تو چرا این شکلی شدی ؟ تو که نمی خوای بزای ...
گفتم : وای سارا کاش خودم می زاییدم ... فکر کنم دردش کمتر بود ، باور کن از نگرانی دارم می میرم ...
گفت : باور می کنم مشخصه فکر کنم بیست کیلو کم کردی ...
بعد دستم رو گرفت و گفت : الهی بمیرم یخ کردی ... مرد رو باش ... من فکر می کردم تو از هر مردی قوی تری ...
مامان منو بغل کرد و گفت : امیدت به خدا باشه چیزی نیست همه ی زن ها بچه به دنیا میارن ... این همه آدم از شکم زن اومده بیرون ... خودتو جمع و جور کن ...
با هم رفتیم پیش رعنا ...
اون آروم بود و دستش تو دست خاله نسرین ، همین که ما رو دید خوشحال شد ...
ولی زود اونو بردن به اتاق عمل و ما منتظر موندیم ...
دکترش می گفت : همه چیز خوبه و جای هیچ نگرانی نیست ...
ولی من از بس رعنا رو دوست داشتم نمیتونستم نگران نباشم ...
فقط دعا می خوندم و از خدا می خواستم هر دوی اونا سالم باشن ...
انتظار و انتظار ,, خیلی سخت بود ...
تا پرستار اومد بیرون و خبر داد بچه به دنیا اومده و حال هر دو خوبه عمری به من گذشت ...
خیلی زود همه اومدن شیدا و مجید و مهسا با هم بودن و مهتاب و شرف و پرویز خان بعدا رسیدن و خلاصه سر من گرم شد تا رعنا رو آوردن بیرون ...
وقتی روی یک تخت از اتاق عمل آمد بیرون به هوش بود ...
به من نگاه کرد و گفت : دیدیش ؟
دویدم دستشو گرفتم و باهاش رفتم تو آسانسور ، گفتم : نه هنوز ,, باید اول تو رو می دیدم ...
گفت : خدا کنه شکل تو شده باشه ...
ناهید گلکار