داستان این من و این تو
قسمت سی و دوم
بخش اول
این تو ( مهسا ) :
پیام فورا خودشو به من رسوند احساس می کردم میخواد به من حرفی بزنه که خجالت می کشه ....
پرسیدم : چی می خواستین بگین ؟ لطفا بفرمایید ...
جلوی من ایستاد و گفت : میشه امروز شما رو برسونم ؟
گفتم : نه من جایی کار دارم خودم باید برم ... شما بفرمایید با من چیکار داشتید ...
اخم هام تو هم بود , فکر کنم ترسیده بود چون دستپاچه شد و گفت : شنیدم شما لیسانس ریاضی هستید می خواستم ببینم می تونین به خواهر من کمک کنین سال دوم دبیرستانه ولی خیلی ریاضیش ضعیفه ... اگر زحمت نمیشه چند جلسه ای باهاش کار کنین هرکجا که بگین میارمش ...
گفتم : والله من تا حالا تدریس نکردم ... نمی دونم چطوری باید این کارو بکنم ...
گفت : شنیدم مادرتون معلم بودن ایشون چی درس می دادن ...
گفتم : نه مامان من راهنمایی درس می داد تازه اونم عربی اصلا ریاضیش خوب نیست ...
گفت : می خواستم بگم اگر میشه ... نه ولش کنین ممنون مزاحم شدم ...
دیدم اوقاتش تلخ شده و سرش پایین بود و داشت می رفت ...
گفتم : آقا پیام ببخشید نتونستم کمک کنم ... خدا شاهده نمی تونم و گرنه دریغ نمی کردم ...
گفت : مشکلی نیست براش دبیر می گیرم ...
گفتم : باشه , قبول ... من امتحان می کنم ببینم می تونم یا نه ,, یک روز میام خونه ی شما فردا قرار می ذاریم ...
گفت : نه من اونو میارم منزل شما اینطوری باعث زحمت میشم ...
گفتم : باشه فردا در موردش حرف می زنیم ...
من حدس می زدم که پیام خواهرشو بهانه کرده بود تا به من نزدیک بشه و شاید اصلا نمی خواست من به خواهرش درس بدم ... به هر حال اون نتونست حرفشو بزنه و رفت ...
حدسم درست بود چون اون دیگه حرفی در این مورد نزد ولی مرتب با نگاه های احمقانه به من خیره می شد انگار ملکه ی زیبایی داشت از جلوش رد می شد ....
ولی هر بار که می خواست سر حرف رو باز کنه من با اخم و بی مهری اونو از خودم می روندم ...
ناهید گلکار