خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۱/۲۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و دوم

    بخش پنجم



    من حوصله ام سر رفت نمی خواستم اینطوری و تحت این فشار روانی ازدواج کنم ...
    از جام بلند شدم و گفتم : ببخشید شما دیر اومدین و من باید برم جایی با کسی قرار دارم ...
    خیلی عذر می خوام ناراحت نمیشین که من برم ؟

    پیام که تا اون موقع ساکت بود ؛ گفت : حق با شماست ولی ما تو ترافیک  بودیم ... ببخشید ( دوباره تکرار کرد ) حق با شماست ما هم مرخص می شیم ...بعدا خدمت می رسیم ...

    و خداحافظی کردن و رفتن ...

    احساس کردم مادرش از خداخواسته و با عجله درواقع فرار کرد ...
    وقتی از در رفتن بیرون من بدون ملاحظه در و پشت سرشون کوبیدم بهم ...
    مامان عصبانی شد و گفت : بد کردی ... تو اونا رو بیرون کردی ...
    گفتم : خوب کردم ... حقش بود غلط کردن اینقدر ما رو بازخواست کردن ... اصلا از من نپرسیدن ... من آدم نبودم ؟ ... انگار اون زن اومده بود پارچه بخره ول کنین تو رو خدا ....
    مامان گفت : مادر جان این رسمه خوب همه اینکار رو می کنن ... تو به هر حال حق بی احترامی نداشتی چون مهمون ما بودن ...
    گفتم : پس چرا ما رفتیم خواستگاری برای مجید خجالت کشیدیم و برگشتیم ؟
    پس چرا مهتاب و منیره این طوری ازدواج کردن ؟ ... نه ما همیشه باید بدهکار مردم باشیم ترجیح میدم تا آخر عمر بدون شوهر بمونم و زیر بار خفت و خواری نرم ...
    یکم دیگه بهشون میدون می دادیم می خواستن زیر و روی ما رو در بیارن ...
    یک ساعت بعد پیام زنگ زد و گفت : مهسا به خدا من نمی دونستم مامانم می خواد این حرفا رو بزنه . اونم تجربه نداشت اولین بار بود می رفتیم خواستگاری ...
    گفتم : اشکالی نداره برای دفعه های دیگه ایشون می دونن باید چیکار کنن ...
    آقا پیام لطفا دیگه حرفی در این مورد نزنین ... شما دو ساله با من همکارین ... منو می شناسین زیر بار بعضی از چیزا نمیرم .
    پیام گفت : اجازه بده خودم تنها یک بار بیام ...

    گفتم : لطفا ... خواهشا ,,حرفشو نزنین ... الان حال من خیلی مناسب نیست .
    البته اونجا کوتاه اومد ولی مرتب زنگ می زد و پیگیر بود اما من دیگه نمی خواستم با اون زن روبرو بشم ...
    ولی به قولی که به خودم دادم عمل کردم و دیگه دور و بر سینا و رعنا نرفتم ...
    تا موقعی که مهتاب گفت : رعنا بچشو به دنیا آورده میای بریم بیمارستان ؟...

    با خودم فکر کردم نرفتن من ممکنه باعث شک بشه ، برای همین یک تو گردنی خریدم و با مهتاب قرار گذاشتم و رفتیم بیمارستان ...
    هنوز رعنا رو نیاورده بودن بیرون ... برای همین من رفتم تو حیاط بیمارستان و مدتی سر خودمو گرم کردم ...
    با تلفن از مهتاب پرسیدم ، گفت : اومده الان تو اتاقشه ...

    با عجله رفتم بالا و رعنا رو بوسیدم و تبریک گفتم و کادو رو دادم و عذرخواهی کردم و گفتم جایی کار دارم باید زود برم ...

    و بدون اینکه به سینا تبریک بگم از بیمارستان زدم بیرون و با عجله خودمو رسوندم به خونه و دوباره ساعت ها زیر پتو خوابیدم ...
    بدون اینکه کسی متوجه ی من باشه ... که چه آشوبی توی دل من به پاست ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان