داستان این من و این تو
قسمت سی و سوم
بخش اول
این من ( سینا ) :
با وجود اینکه همه می گفتن ضعف و بی حالی رعنا از زایمان هست من نگرانش بودم ... و چند روز بعد رفتم پیش دکترش تا جواب آزمایش هاشو بگیرم ...
مدتی معطل شدم تا دکتر اومد ...
از دیدن من خوشحال شد و گفت : دیروز منتظرت بودم اگر امروزم نمیومدی بهت زنگ می زدم ...
باید در مورد رعنا باهات حرف بزنم ..
گفتم : نگران شدم چیزی شده ؟
گفت : نه زیاد ... جای نگرانی نیست ولی آزمایش هاش نشون میده که بازم باید تحت مراقبت باشه باید قرص هاشو دوباره شروع کنه و اگر میشه به بچه هم شیر نده چون ضعیف شده و کم خونی شدید پیدا کرده ... علاوه بر داروهاش ... باید تغذیشم خوب باشه ، شاید از زایمان باشه ولی یک ماه دیگه یک سری آزمایش کامل انجام میدیم ...
حتما صبح زرده ی تخم مرغ رو با شکر بزن و با شیر و عسل بهش بده بخوره ... پسته ی خام و خرما هم توی روز مصرف کنه ... و آب گوشت فراوون مخصوصا آب ماهیچه هر روز بخوره ...
ولی باید این دواها رو هم بهش بدی ... ان شالله به زودی خوب میشه ... این آزمایش درست بعد از زایمان انجام شده ... سر ماه هم بیاد و دوباره آزمایش بده ؛ اونطوری بهت میگم چه وضعیتی داره ...
ولی اگر احساس ضعف و ناتوانی کرد معطل نکن زود بیارش پیش من ... متوجه هستی که نباید ازش غافل بشی ...
خوب وقتی رعنا یک بار اون مریضی رو گذرونده من حق داشتم که اونقدر براش نگران باشم ... در حالی که می دونستم به جز من کسی رو نداره که دلواپسش باشه. .. مسئولیتم بیشتر می شد ...
اون شب باز همه خونه ی ما بودن ... پرویز خان هم یک سر اومد ولی مثل اینکه از پوری می ترسید و زیاد نمی موند ولی هر بار با دست پر و با اشتیاق میومد و تمام مدت کنار یاس که حالا با اون چشمهای پوف آلودش ما رو نگاه می کرد می نشست و با نارضایتی میرفت ...
همه دور هم نشسته بودن می گفتن و می خندین ولی من یک غم بزرگ به دلم بود همش به رعنا نگاه می کردم ببینم حالش خوبه یا نه ...
تا ماه دیگه که آزمایش رعنا رو نمی گرفتم و خاطرم جمع نمی شد نمی تونستم از ته دلم خوشحال باشم و بخندم ..
شرف به شوخی می گفت : از وقتی فهمیدی که نازی خودتو گرفتی رفیق ...
و اومد کنارم نشست و یواش پرسید : چیزی شده ؟ چرا پکری ؟
خیلی آهسته گفتم : شرف آزمایش رعنا خوب نبوده باید دوباره تحت مراقبت قرار بگیره و بچه رو هم نباید شیر بده ... نمی دونم چطوری بهش بگم ... نمی خوام نگرانش کنم ... چون دکتر هم گفته جای نگرانی نیست ...
گفت : ای داد بیداد ... نمی دونستم ... می خوای بگم شیدا بهش بگه یا مامانم ؟
گفتم : نه هیچ کس ,, کار خودمه ... ولی یواش یواش باید به خوردش بدم ...
ناهید گلکار