داستان این من و این تو
قسمت سی و سوم
بخش دوم
رعنا دوست نداشت زرده ی تخم مرغ رو که من صبح ها درست می کردم بخوره و اذیت می شد ...
ولی به خاطر اینکه می دید من حتما قبل از رفتن این کارو می کنم می خورد و تشکر می کرد ...
براش کباب درست می کردم ولی هنوز اون داشت بچه رو شیر می داد ...
بالاخره ترسیدم که دواهایی که می خوره به بچه آسیب برسونه ، یک شب که تو آشپزخونه داشت سالاد درست می کرد رفتم پیشش و گفتم : آخه تو چرا این کارو می کنی ؟ مامان هست سارا هست ...
گفت : وای سینا مامانت یک فرشته است چقدر زحمت می کشه دیگه باید خودم کارامو بکنم ...
خاله نسرین هم که رفت ... اون تنها شده ...
مامان حرف اونو شنید و گفت : ان شالله خودت به زودی خوب میشی هنوز ده روز بیشتر نیست که زاییدی تا چهلم ملاحظه کن که بعدا برات درد سر نشه ... کاچی هم که دوست نداری ... اگر می خوردی خیلی خوب بود ...
گفتم : رعنا دکتر می گفت کم خون شدی ... تو رو خدا بخور هر چی که برات خوبه ، به خاطر من و یاس بخور ... ببین اون چقدر مامانشو دوست داره ... اصلا بیا بهش شیرخشک بدیم که تو جون بگیری ...
از جاش پرید و گفت : سینا ؟ چی داری میگی ؟ عشق من شیر دادن به اونه .. تازه سینه ام گوله کرده و داره شیر میاد ، مامان میگه باید یاس شیر بخوره تا بیشتر بشه ... من دوست دارم به بچه ام شیر بدم ... چرا تو میگی ندم ؟
گفتم : باشه هر طوری راحتی ... ولی دکتر گفته اگر ندی بهتره خودت زودتر خوب میشی ...
گفت : تو رو خدا سینا هر چی بگی می خورم ولی نگو یاس رو شیر ندم ...
فردا به دکتر زنگ زدم و گفتم رعنا اصرار داره خودش یاس رو شیر بده ، چیکار کنم ؟ ...
گفت : اشکال نداره ولی اگر شیر کم بود شروع کن شیرخشک دادن تا بچه ضعیف نشه ، تا سر ماه من ببینم آزمایشش چی میشه . فعلا قطعی نیست شاید به خاطر زایمان بوده ...
ناهید گلکار