خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۰۷   ۱۳۹۶/۱/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    من و وحید می خوایم با هم ازدواج کنیم ؛ مامان و بابا هم می دونن ولی به احترام تو صبر کردیم ...
    تو برای من خیلی ارزش داری ... اگر بگی نه من تمومش می کنم ولی تا ندیدی قضاوت نکن ...
    حتی مادرش هم با مامان حرف زده ...

    دستم رو زدم روی پیشونیم و نفس بلندی کشیدم و گفتم : مثل اینکه برادرا دوست ندارن خواهرشون عاشق بشن ... نمی تونم قبول کنم ... راستی تو می خوای ازدواج کنی ؟
    گفت : با اجازه ی بزرگترها بله ...
    گفتم : من غیرتی شدم دلم می خواد برم اون پسر رو بزنم ... باورت میشه ؟ این چه غیرتیه ما مردای ایرانی داریم ,, می دونم تو بزرگ شدی و باید خودت تصمیم بگیری ... آخ ببخشید ... با این همه محبتی که به من می کنی ... اون وقت ... منِ احمق دارم سر چی با تو دعوا می کنم ...
    گفت : تو داداشمی ... دوستت دارم از همه کس تو دنیا بیشتر تو برام مهمی ... به خدا اگر بگی نه یک کلمه رو حرفت حرف نمی زنم ... تو مگه کم به من رسیدی ... پول کلاس کنکور , کلاس زبان , لباس ... هر چی خواستم و نخواستم ... توام برای من کم نگذاشتی من اینا رو هم در نظر دارم ... این مدت که تو هوای منو داشتی خیلی راحت زندگی کردم ...
    گفتم : بس کن چیزی که وظیفه ی من بوده ,, محبت نیست ... حالا ولش کن ... تو بگو این پسره کیه ؟
    گفت : پسره اسمش وحیده ... همکلاسیمه و خیلی به من علاقه داره ...
    گفتم : غلط می کنه بگو بهش بیاد خواستگاری تا ببینم کیه .... این طوری من خیالم راحتتره ...

    گفت : نه ,, حالا نه ... هر وقت دیگه هر شب نرفتی سر مزار رعنا اون وقت ...
    گفتم : حرف زیادی نزن بگو شب جمعه بیان ... من غیرتم قبول نمی کنه با نامحرم حرف بزنی ... حالا برو بخواب ...
    دیگم نبینم زنگ زدی ها ... کتک می خوری ...
    سارا خندید و اومد منو بغل کرد و بوسید .
    گفت : به خدا تو حرف نداری ، چاکریم آقا سینا ...
    گفتم : نیگاش کن چه بلبل زبونی می کنه برای شوهر کردن , پررو ... برو بگیر بخواب تا نزدمت ...
    خندید و گفت : میرم می خوابم ولی چی رو بگیرم ؟

    و بازم خندید و حرف منو تکرار کرد , بگیر بخواب ,

    و رفت ...
    فردا که از پیش رعنا اومدم ... مامان گفت : که امروز یاس خیلی بهانه گرفته و کلافه است.

    گفتم : وسایلشو بدین می خوام ببرمش خونه ...
    گفت : صبر کن شام بخوری ، سارا بیاد بعد برو .

    گفتم : نه میرم این بچه توی خونه خسته شده می برمش یکم بگرده ...

    صندلی ماشین رو درست کردم و اونو نشوندم و با هم رفتیم ...

    از کنار یک پارک که رد می شدم دیدم بچه ها دارن بازی می کنن ... تازه یادم افتاده بود که من تا اون موقع یاس رو پارک نبردم ...
    ماشین رو نگه داشتم و بغلش کردم و رفتم توی پارک ....

    بچه ام از دیدن آدما به وجد اومده بود خوشحال بود و دلش می خواست بذارمش زمین ...



    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۷/۱/۱۳۹۶   ۱۷:۰۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان