داستان این من و این تو
قسمت سی و پنجم
بخش پنجم
یکم اخماش رفت تو هم ولی گفت : چشم ...
و خوب این برای من ارزش داشت که بهش احترام بذارم ...
گفتم : حالا میای بریم خونه یا نه ؟ قهر کردی ؟
گفت : این چه حرفیه ... می دونم صلاح منو می خوای ...
گفتم : اصلا چطوره فردا بریم یک جای خوش آب و هوا و یاس رو بگردونیم ... پارکم ببریمش خیلی دوست داره ...
مامان گفت : الهی فدات بشم مادر ... آره دلم داره تو این خونه می پوسه ، یک جایی بریم رود خونه داشته باشه ... خیلی دوست دارم ... بچه ام یاس از بس من و باباتو از صبح تا شب دیده داره حالش بهم می خوره ...
و از اون به بعد هفته ای یکی دو روز یاس رو می بردم شهربازی ... گاهی هم با خودم می بردمش مغازه ها رو ببینه ... از این کارم خیلی خوشحال می شد .
یک روز تو شرکت داشتم کار می کردم که مامان زنگ زد و با صدای بلند و هیجان زده گفت : سینا .....
قلبم فرو ریخت و فکر کردم اتفاقی برای یاس افتاده سست شدم و نشستم روی صندلی قدرت حرف زدن نداشتم ...
دوباره گفت : سینا ؟
گفتم : چی شده مامان ؟
گفت : یاس ...
گفتم : یاس چی ؟
گفت راه افتاد داره راه میره ... بدون کمک داره دور خونه رو می چرخه ...
گفتم : تو رو خدا مواظبش باش ، ولش نکن ...
گفت : نه بابات باهاشه ولی اَمون نمیده و همین طور راه میره ... خوشحال نشدی ؟
گفتم : چرا مامان جان ... شما مراقب یاس باش میام خونه حالا ...
صداشو شنیدم که به بابام گفت بازم خوشحال نشد ...
تازه یادم اومد که سه روز دیگه هفتم مرداد تولد یاسه و من اصلا یادم نبود ...
اما پرویز خان با شنیدن راه افتادن یاس خیلی به شعف اومد و گفت : من و نسرین می خوایم براش تولد بگیریم تو که مخالف نیستی ؟
گفتم : نمی دونم خاله نسرین چیزی به من نگفته ...
گفت : میگه ,,, داره برنامه ریزی می کنه ... من نمی خوام خیلی مهمون دعوت کنیم ، خودمونی بهتر بهمون خوش می گذره ...
نمی دونستم چی بگم ... آیا واقعا اون یاد رعنا نبود یا اینطوری وانمود می کرد که برای منم عادی بشه ...
به هر حال تولد یاس فقط به فقط منو یاد خاطرات خوشی که با رعنا داشتم مینداخت ...
راستش اصلا دلم نمی خواست برای یاس تولد بگیرم ...
ولی خاله نسرین زنگ زد و همه ی ما رو دعوت کرد ...
ناهید گلکار