داستان این من و این تو
قسمت چهلم
بخش سوم
این تو ( مهسا ) :
فردا مامان رو بردیم بیمارستان و اکو کردیم تا خیالمون راحت بشه و بعد از دو روز آنژیو شد و متوجه شدن که یکی از رگ های قلبش کمی مسدود شده و علت اون حال بدش بعد از استرس به همین دلیل بوده ...
و مقدار زیادی قرص و دارو بهش دادن که باید می خورد ...
آخه مامان من زیاد اهل دارو نبود و زن قوی و محکمی بود ...
بعد از عمل آنژیو دو سه روزی مامان بستری شد و من سر کار نرفتم تا ازش مراقبت کنم ...
ولی باز یاد سینا بودم و حالا هم عشق یاس تو دلم افتاده بود ...
ولی نه مثل قبل ... هر بار که من اون بچه رو می دیدم از دفعه ی قبل بیشتر دوستش داشتم ...
طوری که بعد از سال رعنا که تمام مدت با من بود دیگه دلم براش تنگ می شد و گاهی بیقرارش می شدم ولی جلوی خودمو می گرفتم تا بیشتر از این بهش دل نبندم ...
هما می گفت : نمی دونم چته ؟ باز داری ساز ناکوک می زنی ... حرف بزن ببینم باز چی شدی ؟
خندم گرفت و گفتم : این بار عاشق بچه اش شدم ؛ باور می کنی ؟
گفت : مهسا اشتباه نکن ... شاید ناخودآگاه میخوای از این طریق به سینا برسی .... این کار درست نیست ... نکن عزیزم ؛؛ ... خودت میگی هنوز رعنا رو فراموش نکرده . پس اینطوری حساب کن که اونا باید از زندگی تو برن بیرون ...
گریه افتادم و با اعتراض و صدای بلند گفتم : پس چرا نمیرن ؟ ... چرا هر چی سعی می کنم بازم یک جوری با زندگی من قاطی می شن ...
نمی خواستم به خدا نمی خواستم تو که بهتر می دونی ... ولی بازم تا داشتم فراموش می کردم سر راهم اومدن ... نکنه گناهی کردم که اینطوری دارم مجازات می شم ؟
به من بگو چرا یاس اینقدر منو دوست داره ؟ ... چرا من اونو دوست دارم ؟ ... اون بچه ی کسی هست که سینا عاشقش بود پس باید بهش حساسیت داشته باشم ... چرا ندارم ؟
گفت : ببین اگر ... گفتم اگر , به سینا نزدیک شدی و همین یادت اومد چی ؟ دلت می خواد اون بچه صدمه ببینه ؟ بذار به عهده ی خدا ؛ اگر تقدیر تو باشه نمی تونی ازش فرار کنی ...
گفتم : نه اگر نداره , حتما هم اینطوره ... من می دونم که فرسنگ ها فاصله بین من و سیناست ... امکان نداره ...
اینطوری اصلا فکرشم نمی کنم ... اون هنوز میره سر خاک رعنا ... توی خونه اش پر از عکس های اونه ...
نه به خدا به این فکر نمی کنم ، به قرآن قسم می خورم که نمی خوام عشق رعنا رو از دل سینا دربیارم ... ولی دلم می خواد یاس رو ببینم ... و سینا رو هم ....
بدون اینکه ازش انتظاری داشته باشم همین ... می خوام خوشبخت باشه ...
می خوام سینا خوشحال باشه ... با تمام وجودم اینو می خوام ... باورت میشه ؟ ... در مورد اون اینطوری فکر می کنم نه چیز دیگه ای ...
ناهید گلکار