داستان این من و این تو
قسمت چهلم
بخش چهارم
تا عقد کنون سارا , من دیگه سینا و یاس رو ندیدم و تا می تونستم ازشون دوری می کردم ...
ولی یک روز که با سارا حرف می زدم ... گفت : باید برای عقدش لباس تهیه کنه ... و ازم کمک می خواست ...
بهش گفتم : بیا پارچه بخریم , من برات می دوزم .
پرسید : مگه بلدی ؟
گفتم : آره دوستم داره بهم یاد میده ، اونم کمکم می کنه و برات یک لباس خوب می دوزیم ...
اصرار کرد که برم خونه ی اونا ...
خوب ما این کارو شروع کردیم و سفره ی عقدشم با سمیرا سه تایی درست کردیم و من مجبور بودم چند روز برم خونه ی سارا ...
مامانش خیلی منو تحویل می گرفت و همش ازم تشکر می کرد ...
از اینکه هر روز می تونستم یاس رو ببینم خوشحال بودم .
ولی قبل از اینکه سینا بیاد می رفتم و اگر بودم و اون می رسید ... توی اتاق می موندم تا موقعی که اون می خوابید یا سر راه من نبود که حداقل برای کسی سوء تفاهم نشه ...
ولی شب عقد کنون , مادر سینا حرفی به من زد که کاملا منو بهم ریخت ...
داشتم بهشون کمک می کردم که گفت : الهی خیر ببینی دختر ... به دلم افتاده داری یک غم بزرگ از دل من بر می داری ... ان شالله عروسی تو ...
این دو تا جمله اصلا بهم ربطی نداشت و من باید دست و پامو جمع می کردم ... نکنه اون فکر کرده بود من به خاطر سینا اومدم کمک اونا !!
و اگر این طور بود خیلی شخصیت من می رفت زیر سوال و نمی خواستم اینطوری باشه ...
فردای اون شب نزدیک غروب بود که شرف و مهتاب اومدن خونه ی ما ...
درو که باز کردم و اونا رو دیدم از خوشحالی پریدم بغل مهتاب و گفتم : چه خوب کردی که اومدین , تنها بودیم و دلمون گرفته بود ...
مامان که ماشالله از جاش تکون نمی خوره ... نه دلم میاد تنهاش بذارم نه حوصله ی اینکه تو خونه بمونم داشتم ... واقعا بعد از ظهر های جمعه آدم دلش می گیره ...
زنگ بزنم شیدا و مجید هم بیان , شام درست می کنم دور هم می خوریم ...
تا گوشی رو برداشتم زنگ بزنم , شرف گفت : نه نزن ...
من اومدم با تو حرف بزنم ... باید بریم ، امشب با مامان و بابام جایی دعوت داریم ... نمی تونیم زیاد بمونیم ...
راستش یکه خوردم من حرفی نداشتم که با شرف بزنم ... مگر اینکه مشکلی پیش اومده باشه ...
نشستم و پرسیدم : پس زود بگو که طاقت ندارم ...
گفت : باشه با اجازه ی مامان بریم تو اتاقت ...
به مهتاب نگاه کردم و با اشاره پرسیدم : چی شده ؟
گفت : نگران نباش بهت میگه ... حرف بدی نیست ... برو ... ( پس اونم خبر داشت ) .
ناهید گلکار