داستان این من و این تو
قسمت چهل و یکم
بخش دوم
این من ( سینا ) :
سارا بعد از عقدش دائما با وحید بود و اگرم ازش می خواستم بیاد خونه ی ما , می خواست با اون بیاد ...
من خیلی آدم خوبی نبودم چون هم به محمود حساسیت داشتم و حالا هم به وحید ... نمی دونم چرا ولی با اینکه اونا عقد کرده بودن من هنوز دلم نمی خواست اونا رو با هم ببینم ...
یک شب تنها نشسته بودم ... که مامان زنگ زد و پرسید : مگه نمیای ؟ سارا رفته خونه ی مادرِ وحید ، تو همین شبی یاس رو بیار ...
گفتم : باشه , ببینم چی میشه بهتون زنگ می زنم ...
دوباره گوشی من زنگ خورد ...
خاله نسرین بود گفت : پاشو بیا اینجا ... شیدا و مجید هم هستن , دلم برای یاس تنگ شده ...
گفتم : صبح باید برم سر کار ، پس باید یاس رو بذارم پیش مامان ...
گفت : بیا ... من فردا نگهش می دارم ...
نمی تونستم روی خاله نسرین رو زمین بندازم برای همین حاضر شدیم و رفتیم ...
وسایل یاس رو هم بر داشتم تا بذارم شب پیش خاله بمونه ...
با اینکه از این کار خوشم نمیومد ... ولی خاله چندین بار از من خواسته بود و چون احترام زیادی براش قائل بودم این بار قبول کردم ...
یاس حالا همه چیز رو می فهمید ...
مامانم با اون همون طوری رفتار می کرد که توی بچگی با ما می کرد و خاله نسرین بسیار دلسوزانه و سارا اونو آزاد می گذاشت تا هر کاری دلش می خواد انجام بده ...
و این وسط یاس ترجیح می داد به حرف من گوش نکنه ... خوب اون تقصیر نداشت و من اینو می فهمیدم ... و رعایت اونو می کردم که خوب اینم براش بد بود ...
وقتی من رسیدم هنوز مجید و شیدا نیومده بودن ...
و شرف بدون ملاحظه ی مهتاب و خاله نسرین دوباره شروع کرد و گفت : سینا به خدا دلم برات می سوزه تا زن نگیری سر و سامون پیدا نمی کنی ...
گفتم : تو رو خدا شروع نکن اونم جلوی خاله ...
اما خاله نسرین با همون متانت خاص خودش گفت : آوردمت اینجا تا باهات حرف بزنیم ... نمیشه سینا جان , باید یکی رو برای همسری انتخاب کنی به خاطر یاس ....
منم با شرف موافقم اگر مهسا قبول کنه , هیچ کس بهتر از اون برات نمی شه ...
ناهید گلکار