خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۲۶   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و یکم

    بخش سوم



    گفتم : نمی تونم خاله , من رعنا رو هنوز مثل روز اول دوست دارم شایدم بیشتر ... پس کسی حاضر نیست با این شرایط قبول کنه زن من بشه ...
    تازه خیلی هم برام سخته این حرف رو به زبون بیارم ...
    آروم در حالی که معلوم می شد خیلی متاثر شده گفت : می دونم عزیزم ... راست میگی , سخته ولی چاره ای نیست ... نمی تونی این طوری ادامه بدی ...
    گفتم : حالا یکم دیگه به من فرصت بدین خواهش می کنم ...
    شرف گفت : من نمی دم , فرصت نداری باید تصمیم بگیری ... آقا جان همش برات نگرانم ... یاس آواره ست ... نه شام داری نه ناهار ... یک دستت به آژانسه یک دستت به یاس ...

    و با این حال دیدم که تا نصف شب خونه تمیز می کنی و لباسهای یاس رو اتو می زنی  ...

    بدبخت , گناه داری ... چطوری بهت بگم , می خوام غذا بخورم یاد تو میفتم ... من به فکر راحتی خیال خودمم ... بیا با مهسا حرف بزن ببین چی میگه ؛ اگر گفت نه من اصرار نمی کنم ...
    گفتم : آخه با عقل جور در نمیاد ... چطور ممکنه ؟
    مهتاب خانم شما یک چیزی بگو ... مهسا راضی میشه ؟ یک دختر با هزار امید و آرزو میره شوهر می کنه ... من نمی تونم مهسا رو به عنوان زنم قبول کنم ... به خدا خاله مکافات برام درست میشه ...

    ( خندم گرفت ) میگن زن گرفتم قاتق نونم بشه قاتل جونم شد ...
    باور کنین همین طور میشه ... اونم مهسا ... باشه قبول مهسا رو بی خیال شو , خودم یک فکری می کنم ...
    یک زن پیدا می کنم که از صبح تا شب بمونه خونه ی من ...
    خاله گفت : خوبه ولی این جوری تربیت یاس چی میشه ؟ ... و یا اون احساسی که از محبت یک مادر می خواد ...
    گفتم : به هر حال هیچ زنی بچه ی زن دیگه ای رو قبول نمی کنه ...
    شرف گفت : خوب خره برای همین میگم مهسا دیگه ... اون و یاس خیلی بهم علاقه دارن ...
    گفتم : بسه دیگه شرف ... ول کن تو رو خدا , میرم ها ,,
    با اومدن مجید و شیدا حرف ما قطع شد و اون شب دیگه حرفی نزدن ...

    یاس خواب بود که من اونو سپردم به خاله نسرین و برگشتم خونه ...

    و این اولین باری بود که بدون یاس می خواستم بخوابم ... بغض کردم و نمی تونستم جای خالی اونو تحمل کنم ...
    هر کاری کردم حتی نتونستم لباسم رو دربیارم ...

    نگاه کردم به عکس رعنا احساس می کردم شکلش عوض شده و به من اخم کرده ...
    فورا زنگ زدم به خاله و دوباره برگشتم خونه ی اونا و کنار یاس آروم گرفتم ...
    فردا از شرکت رفتم و یاس رو برداشتم و بردم خونه ی مامان تا شب اونجا بمونم ...
    و حالا مامان و سارا در مورد مهسا به من گیر داده بودن و احساس می کردم دارم خفه می شم ....
    هر چی طفره می رفتم فایده نداشت تا بالاخره سر مامان داد زدم : ولم کنین ... گندشو در آوردین ... خسته شدم , دیگه درد خودم برام کمه شماها هم نمک به زخم من می پاشین ...
    اگر از دست یاس خسته شدین بگین دیگه نمیام اینجا ... و این حرکت بد جلوی وحید انجام شد و مامان خیلی خجالت کشید و به گریه افتاد ...

    و من مجبور شدم کلی ازش عذرخواهی کنم و از دلش در بیارم و قول دادم در اولین فرصت یک فکری برای خودم بکنم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان