خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۴:۳۳   ۱۳۹۶/۲/۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این_من و این تو


    قسمت چهل و یکم

    بخش چهارم



    تا روز جمعه باز شرف زنگ زد , تا گوشی رو برداشتم , گفت : لوبیا پلو ...
    پرسیدم : چی ؟
    گفت : لوبیا پلو درست کن ... تو آمادش کن , الان من و مهتاب میایم ... مجید و شیدا هم میان ...
    پرسیدم : باز چه نقشه ای کشیدی ؟ کس دیگه ای هم اگر هست الان بگو ...
    گفت : منظورت مهساست ؟ نه منتظرش نباش .. فقط ما چهار تا میایم ؛ به دلت صابون نزن ...

    و قاه قاه خندید ...
    گفتم : تو واقعا منو مسخره ی دست خودت کردی ... حالا ببین کی بهت گفتم حسابتو می رسم شرف خان ...
    من بلد نبودم لوبیا پلو درست کنم و بالاخره مهتاب و شیدا با هم اونو درست کردن ... در حالی که اون روزا با اون شکم بزرگشون منو یاد رعنا توی روزهای آخر بارداریش می نداختن ...
    شرف دوباره شروع کرد و ظاهرا نمی خواست بی خیال بشه ...

    و این بار شیدا و مجید هم با اون هم دست شده بودن ... و حرف اونو تایید می کردن ...

    به مجید گفتم : تو دلت برای خواهرت نمی سوزه ؟ آخ تو دیگه چرا این حرف رو می زنی ؟ تعجب می کنم ... خواهر تو لیاقتش بیشتر از اینه که بخواد بیاد بچه ی منو نگه داره ... در حالی که همه ی شما می دونین من هنوز رعنا رو دوست دارم ... چرا می خواین این حرف رو به اون بزنین ...
    اولا اون قبول نمی کنه اگرم کرد , من قبول نمی کنم ... اقلا یک غریبه باشه که چشم تو چشم شماها نباشم ...
    شرف گفت : دِ نه دِ ... ما نمی ذاریم تو از دست ما در بری ... می خوایم تو رو تو مشت خودمون بگیریم ...
    مجید گفت : ما هم نمی دونیم مهسا ممکنه چه تصمیمی بگیره ... خودت بهش بگو ...
    گفتم : امکان نداره , محاله ... تو رو خدا در حق من بدی نکنین ...

    مهسا خانم می زنه تو دهن همه ی شماها ... ببخشید خانم ها ؛ ولی می زنه ... ببینین کی گفتم ....
    شرف گفت : پس بذار همین امروز بزنه ... ما هم دیگه تو دهنی خوردیم و دیگه حرفشو نمی زنیم ...
    گفتم : اگر این تویی که ول کن من نیستی ... دارم باهات مدارا می کنم ... التماس می کنم بی خیال من بشو ...
    گفت : نمی شه تو دوست منی ... نسبت به تو احساس مسئولیت می کنم ...

    آهان یادم افتاد عمو پرویز تو رو به من سپرده ... بیا مردونگی کن و امروز با مهسا حرف بزن ...
    گفتم : چی بگم ؟ ول کن شرف , التماست کردم ...
    مجید گفت : تو که می دونی شرف بی خیال نمیشه , پس بذار مهسا بیاد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان