داستان این من و این تو
قسمت چهل و یکم
بخش پنجم
خسته شدم از بس با اونا در این مورد جر و بحث کردم ...
سرمو انداختم پایین ... احساس کردم هر چهار تا دارن به من نگاه می کنن و منتظر جواب من هستن .....
آب دهنم رو قورت دادم و با لحن تند و بدی گفتم : اگر مهسا خانم گفت نه ... دیگه ولم می کنین ؟
هیچ کدوم جواب منو ندادن ...
شرف زود گوشی رو برداشت زنگ زد به مهسا که : زود بیا خونه ی سینا باهات کار داریم ... زودا ... منتظریم ...
رنگ از صورت من پرید ...
نگاهم افتاد به عکس رعنا ... ترسیدم ,, خیلی عصبی و ناراحت شدم ...
طوری که اونا از کاری که کرده بودن پشیمون شدن ...
شیدا گفت : سینا تو رو خدا منطقی فکر کن ... رعنا اینطور دختری نبود , مهربون و عاقل بود ... اونم خوشبختی تو و یاس رو می خواد , باور کن ... الان اونم خوشحاله ...
گفتم : من از این ناراحت نیستم ... می دونم که مهسا الان چه عکس العملی نشون میده ...
شرف گفت : بهش میگم منو بزنه , خوبه ؟ تو فقط بهش شرایط خودتو بگو .. گفت نه , قول خودمو میدم یعنی شرف ... دیگه بهت کار ندارم ...
در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودم ...
که شرف دوباره زنگ زد و پرسید : کجایی ؟ باشه زود بیا ...
و گوشی رو قطع کرد و به بقیه گفت : بریم داره می رسه ...
و رو کرد به من که: دیگه خودت می دونی ...
با اعتراض گفتم : کجا میرین ؟ تو رو خدا نکنین این کارو ... منو تنها ... ای بابا , نرین تو رو خدا ... من چی بگم الان ؟
من التماس می کردم که اونا نرن ولی انگار اصلا صدای منو نمی شنیدن ... چهارتایی راه افتادن ...
داد زدم : شرف خدا رو شاهد م یگیرم یک بلایی سرت بیارم که گریه کنی ... درست مثل الان خودم ... شرف نرو تو رو خدا ... مجید ... مهتاب خانم ...
ولی اونا با خنده و شوخی رفتن بیرون و درو بستن ...
من داد زدم : شرف خیلی خری , احمقِ بی شعور ...
و یاس از صدای من بیدار شد ... و شروع کرد به گریه کردن و گفت : بابا ... بابا داد نزن ، ترسیدم ... عمو شرف ...
رفتم بغلش کردم ... که صدای زنگ در اومد ...
حتما مهسا بود ...
یاس رو گذاشتم زمین و درو باز کردم ...
خودش بود .
ناهید گلکار