خانه
102K

رمان ایرانی " این من و این تو "

  • ۱۷:۴۷   ۱۳۹۶/۲/۲
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان این من و این تو


    قسمت چهل و دوم

    بخش چهارم



    یاس گوشی رو آورد داد به من ... نگاه کردم شرف بود , دیگه قطع شده بود ...
    خودم زنگ زدم ...
    گفت : هان رفیق ... زنده ای ؟ چی شد ؟ زود بگو به توافق رسیدین ؟
     گفتم : آره , تو بالاخره کار خودتو کردی ... خیالت راحت شد ؟
    داد زد : بچه ها تموم شد ... راضی شدن ... سینا امشب همه مهمون من ، الان ما میایم اونجا با هم تصمیم می گیریم بریم یک جای عالی جشن بگیریم ... اومدیم ...

    و گوشی رو قطع کرد ...
    مهسا تو هال ایستاده بود ...
    گفتم : چیکار کنم مهسا خانم ؟ می خوان جشن بگیرن ... شما موافقی ؟
     گفت : بله دیگه ... از این به بعد ما باید عادی باشیم ... بهم قول می دین کسی نفهمه ؟
     گفتم : البته , هیچکس ...
    مهسا , یاس رو حاضر کرده بود ... چند دقیقه بیشتر طول نکشید که صدای زنگ در اومد ...

    آیفون رو برداشتم و گفتم : شماها همین جا بودین ... اصلا نرفته بودین ...
    شرف بلند خندید و گفت : باز کن ... می خواستیم کجا بریم ؟ از کنجکاوی داشتیم می مردیم ...
    و از در که اومد تو با خوشحالی منو بغل کرد و گفت : مبارکه ... مبارکه ...
    مهسا به خدا تصمیم خوبی گرفتی ... این رفیق من خیلی آدم خوبیه ، بهتر از این گیرت نمیومد ...
    توام همین طور ، مهسا بی نظیره ... به خدا حیف بود این جمع ما بهم بخوره ...

    حالا خوب شد باید به مامان خبر بدم ...
    شیدا و مهتاب هم مهسا رو می بوسیدن , تبریک می گفتن و مجید به من  ...

    شرف گفت : عمو پرویزم خوشحال شده ...

    پرسیدم : چی ؟ اون از کجا خبردار شد ؟ ...
    گفت : نه هنوز نمی دونه قبول کردی ... ولی خبر داره ... خودش زنگ می زنه ... نگران نباش ....
    اون شب ما همگی رفتیم لواسون ؛ یک رستوانی بود که کنار رودخونه , تخت داشت ...
    جایی که خود شرف خیلی دوست داشت و می گفت اولین بار با مهتاب اومده بوده اونجا ...

    من سعی می کردم اصلا به مهسا نگاه نکنم ... از اینکه اینقدر خنگ بودم و متوجه ی علاقه ی اون به خودم نشدم , متعجب بودم ...
    همیشه مامانم می گفت نکنه تو یک عیب و ایرادی داری ... اون می گفت تو از بچگی به دخترا توجه نداشتی و برات مهم نبودن و این باعث نگرانی اون می شد ...

    حالا فکر می کردم شایدم همین طور بوده که من اصلا متوجه ی مهسا نبودم ....
    آخر شب هم رفتم خونه ی مامان تا برای صبح یاس رو بذارم پیش اون ..
    وقتی رسیدم یاس خواب بود ... گذاشتمش توی تخت ...

    و رفتم پیش بابا که داشت روزنامه می خوند ...

    مامان چند تا چایی آورد و پرسید : چی شد ؟ به توافق رسیدین ؟
    گفتم : ای بابا ... شماها هم می دونستین ؟

    گفت : آره سارا به ما گفت , اون تو جریان بود ... ما که خوشحال شدیم ... آره مادر , خوب کاری کردی ... مهسا دختر خوب و خانم و خوشگلیه  ... من که خیلی دوستش دارم ...
    بابا هم گفت : آره پسرم , از اول هم باید با همین مهسا ازدواج می کردی ...

    تو دلم گفتم , باز شروع کرد ...




    ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲/۲/۱۳۹۶   ۱۸:۰۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان