داستان این من و این تو
قسمت چهل و دوم
بخش پنجم
اون شب من شماره ی مادر مهسا رو دادم به مامان و گفتم : پس ریش و قیچی دست خودت ...
و دو شب بعد درست دوازدهم اسفند ماه , رفتیم به خونه ی مجید و شیدا برای خواستگاری مهسا ... چون همه می خواستن حضور داشته باشن و خونه ی اونا کوچیک بود ...
مامان همه رو دنبال خودش راه انداخته بود و خاله نسرین هم اومده بود ...
همون جلسه اول همه چیز تموم شد ... و قرار عقد گذاشته شد ...
هر چی مهسا می گفت : ساده باشه من نمی خوام لباس عروسی بپوشم ...
بقیه مخالف بودن ...
یکی از اون مخالف ها , مادر خود من بود که می گفت : هر دختری دوست داره با لباس سفید بره خونه ی شوهر ... اگر این کارو نکنه بعدا همیشه حسرت می خوره ...
مهسا می گفت : نه من اینطوری نیستم ... نمی خوام ...
ولی مورد تایید قرار نگرفت ... حتی اونا خودشون مهر رو بریدن و با شوخی و خنده و یک مجلس گرم و صمیمی قرار عقد وعروسی رو گذاشتن ...
من گفتم :اگر مهسا خانم موافق باشه توی خونه ی ما همه چیز هست دیگه چیزی با خودش نیاره ...
مادرش مخالفت کرد و گفت : بذارین وسایلی که تا حالا تهیه کرده همراه خودش بیاره ....
و ما برای اینکه طبیعی جلوه کنه , موافقت کردیم ...
اون شب منم با اونا همراه بودم و عین خیالم نبود ...
ولی وقتی برگشتم خونه و خودمو جلوی عکس رعنا دیدم ؛ دنیا روی سرم خراب شد ... حالم بد بود ...
احساس کردم گیر افتادم و اون شرایط رو نمی خواستم ...
دلم می خواست یاس رو بردارم و فرار کنم ... به رعنا گفتم : دیگه با حضور مهسا , من چطور با تو حرف بزنم ؟ چطور به تو ثابت کنم که هیچ وقت جایگزینی برای تو توی قلب من نیست ؟ ...
و بازم با بغض خوابیدم ...
من رعنا رو می خواستم ؛ وجود گرم و مهربون اونو می خواستم و جز این نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم ...
ولی بازم با خودم گفتم ببین چقدر اون به من علاقه داره که حاضره به این شکل تن به ازدواج با من بده ...
ناهید گلکار