داستان این من و این تو
قسمت چهل و دوم
بخش ششم
یک روز که من شرکت بودم , وسایل مهسا رو برده بودن خونه ی من ... و تا بعد از ظهر که من برگشتم ... اونا رو جا به جا کردن ...
وقتی وارد اتاق خوابم شدم دیدم کل اتاق عوض شده و برای من اتاق عروس و داماد درست کردن ...
داشتم از عصبانیت دیوونه می شدم ولی چون مادر مهسا هم اونجا بود خودمو کنترل کردم و به هوای کاری از خونه زدم بیرون ...
تو آسانسور بودم که برام پیام اومد ...
سینا نگران نباش ... مراسم که تموم شد دوباره وسایلت رو می چینیم سر جاش ... من خودم مراقبم ... برگرد ...
آسانسور رسید پایین ...دوباره برگشتم بالا ...
دم در دوباره پیام اومد ...
سینا قرارمون یادت نره ... من سر قولم هستم ... برگرد ...
هنوز تو پاشنه ی در بودم که مادر مهسا به من گفت : مادر چایی می خوری ؟ تازه دم کردم ...
گفتم : مرسی ... من باید از شما پذیرایی می کردم ...
گفت : شرمنده ی شما شدیم که نبودین ما اومدیم تو زندگی شما ...
گفتم : نه بابا ... این حرف رو نزنین ؛ تازه مهتاب و سارا اینجا به همه چیز واردن ...
من رفتم تو آشپزخونه و اونم دنبالم اومد و آهسته گفت : من باید با شما حرف بزنم ... می شه بریم یک جا بشینیم و دوتایی صحبت کنیم ؟
گفتم : بله حتما ... بفرما بریم تو اتاق سارا ..
گفت : اول یک چایی بخور بعد , عجله ای نیست مادر ...
گفتم : نه بریم ... الان میل ندارم , بفرمایید ...
و رفتیم تو اتاق ... یک مرتبه چشمم افتاد به مهسا , کنجکاو بود ببینه مادرش می خواد به من چی بگه ...
اون زن جلوی من نشست ... باز یک بار دیگه به صورتش دقت کردم انگار فرسنگها راه رو بدون وقفه پیاده طی کرده و حالا کاملا بریده بود ...
با گوشه ی چادرش بازی می کرد و سرش بالا بود ...
گفتم : بفرمایید ...
گفت : در مورد اون سه تا بچه ی دیگه ام هم همین کارو کردم ولی بازم مهسا با اونا فرق داره ... باید یک چیزایی از زندگی ما بدونین که اگر نخواستین تا دیر نشده ... ( و سکوت کرد )
من منتظر موندم ببینم چی میگه ...
بالاخره ادامه داد .: اینو اول بدونین مهسا مثل اون سه تا دیگه بچه ی من نیست ، حساس تر ، زودرنج تر و نکته بین تره ... خودخوره ولی بی نهایت مهربون تر و مسئولیت پذیرتر .. نمی خوام چیزی باعث بشه بعدا تو زندگی شما مشکلی پیش بیاد ...
من پنجاه و پنج سال دارم ... ولی می دونم شکل پیرزن ها شدم ... علتش سختی زندگی بوده ... پدر مهسا ...
گفتم : ببخشید اگر در مورد ایشون می خواین توضیح بدین اولا برای من مهم نیست دوما مهسا به من گفته ...
چشمهاش گرد شد و گفت : واقعا ؟ خود مهسا گفته یا از شرف شنیدین ؟ ...
گفتم :مهسا گفته ....
گفت : چه خوب ... خوشحال شدم چون اون از همه پنهون می کنه و خجالت می کشه بگه پدرش چطور آدمی بوده ... پس حتما می دونین من تو مدرسه کار می کردم ...
گفتم : بله اونم گفته ... چی درس می دادین ؟
لبهاشو به حالت خاصی جمع کرد و اونو با زبون خیس کرد و بعد دستی کشید به پیشونیش و گفت : میشه به روی مهسا نیارین , چیزی رو که می خوام بهتون بگم ؟
گفتم : البته ... خاطرتون جمع باشه ...
گفت : شما باید بدونین من درس نمی دادم ... زیاد سواد ندارم ... فقط ابتدایی رو خوندم ...
متوجه شدین تو مدرسه چیکار می کردم ؟
ناهید گلکار