داستان این من و این تو
قسمت چهل و چهارم
بخش پنجم
نفسم داشت بند میومد ولی بی وقفه می دویدم ... بازم فکر می کردم هما پلیس رو خبر کرده و اون بچه کیان بوده ... هنوز گریه می کردم و نذر و نیاز ...
داد می زدم : یا امام رضا پیدا بشه میام پابوست ... گوسفند می کشم ... به خاطر خدا کمک کن ...
از دور یاس رو دیدم که تو بغل هماست ... خودم که دیگه رمقی برام نمونده بود رو رسوندم به اون ...
اونقدر گریه کرده بود که صورتش قرمز شده بود ... با این حال منو که دید , خودشو انداخت تو بغلم ...
چنان به آغوشش کشیدم که که دردش گرفت ... سر و روشو غرق بوسه کردم ...
خدا رو شکر ... خدایا شکرت ... یا امام رضا شکرت ...
رفتم جلو ببینم چی شده ؟...
یک زن میانسال در حالی که وانمود می کرد پیره ... به ما نزدیک شده بوده و در یک لحظه یاس رو زیر چادر می گیره و می بره ... ما اون زن رو دیدیم ولی دنبال یاس می گشتیم ...
اتفاقا هما متوجه ی اون شده بود ... برای همین از همون طرفی که اون زن به طور مشکوک رفته بود , میره و موقعی بهش می رسه که می خواسته سوار تاکسی بشه و بچه رو با خودش ببره ...
هما چنگ می ندازه و چادر اونو می کشه و یاس رو می ببینه که از ترس چشمهاش گرد شده بود و گریه می کرد ...
خلاصه هما گیرش انداخته بود و تحویل پلیس داده بود ...
حالا از ما می خواستن بریم کلانتری و شکایت کنیم ...
من نمی خواستم کسی بفهمه ...
گفتم : من وقت شکایت و دادگاه ندارم ... اگر من شکایت نکنم چیکارش می کنین ؟
گفت : هیچی مجبور می شیم ولش کنیم ...
گفتم : شما که پلیس هستین این خلافکاره ... خودتون با چشم خودتون دیدن که بچه ی منو دزدید ... همین ؟ ولش می کنین ؟
خوب میره بچه یکی دیگه رو می دزده ...
گفت : اگر نگرانین بیاین شکایت کنین ...
همینطوری که نمی شه کسی رو دستگیر کرد ..و
گفتم : ای بابا همین طوری ؟ شما الان با چشم خودت دیدی که بچه ی منو دزدید ... اقلا یک مجازاتی براش قائل بشین که به ترسه ...
خندید و گفت : از چی بترسه ؟ این بیست بار افتاده زندان ... این ها که دیگه درس عبرت نمی گیرن ... براشون فرقی نمی کنه ....
منم همینطور که یاس تو بغلم بود و دستش دور گردنم و مرتب می گفت : مسا ترسیدم ...
جلوی همون پلیس ها لگدم رو بلند کردم و کوبیدم تو کمر زنه ... تعادلشو از دست داد و نقش زمین شد و بعد یک لگد دیگه بهش زدم ...
و به پلیسه گفتم : پس من خودم مجازاتش می کنم ...
و به هما گفتم : بریم ...
می خواستم هر چی زودتر از اونجا دور بشم .... یک ترس تو دلم افتاده بود که نکنه دوباره یاس رو ازم بگیرن ...
هوا داشت تاریک می شد و حتما سینا نگران ما شده ولی چرا هنوز یک زنگ به من نزده بود ؟ ... دل تو دلم نبود و احساس گناه داشت منو می کشت ...
ولی می دونستم دیگه هی چوقت سینا به من اطمینان نمی کنه , یاس رو به دست من بسپاره ...
با عجله رفتیم بالا ... هنوز چشمام قرمز بود و صورتم برافروخته ... کلید انداختم و رفتم تو ... چراغ ها خاموش بود و هنوز سینا بیدار نشده بود ...
با سر و صدای ما بلند شد و از اتاق اومد بیرون ...
خواب آلود و پرسید : اومدین ؟
و رفت دستشویی ...
من اول نمی خواستم به سینا بگم ولی بعد فکر کردم اگر دروغی بین ما باشه اون حتما می فهمه و بعدا خیلی برام بد میشه ... و در واقع اون حق داشت بدونه و اگرم دیگه به من اعتماد نکنه کار بدی نکرده ...
چون من در واقع نتونسته بودم از امانتی اون درست مراقبت کنم ...
هنوز دست و پام می لرزید ....
هیچی نگفتم یاس رو که می خواست بره پیش سینا بغل کردم و گفتم : عزیز دلم صورتتو بشورم ، خوشگل بشی تا بابایی بیاد ...
فورا یک شیشه شیر خنک که اون دوست داشت , حاضر کردم ... داشتیم از آشپزخونه میومدیم بیرون که سینا چشمش افتاد به من ...
و پرسید : چی شده ؟ ... شماها چرا اینطوری شدین ؟
ناهید گلکار