داستان این من و این تو
قسمت چهل و پنجم
بخش چهارم
من محو گوش دادن بودم ...
وقتی تموم شد ... من شروع کردم به دست زدن و یاس هم از من یاد گرفت و دست می زد و خوشحال شده بود ...
گفتم : واقعا شگفت زده شدم ، اصلا فکر نمی کردم که تو به این خوبی تار بزنی ...
گفت : این سه تاره ... اول تنبک یاد گرفتم ... می گفتن چون انگشتام بلنده خوب می تونم از عهده اش بر بیام ... همین طورم بود ولی از نظر روحی راضی نمی شدم ... یک ساز دلی می خواستم که هر وقت دلم گرفت برای خودم بزنم ...
پرسیدم : پس چرا تا حالا کسی ندیده تو ساز بزنی ؟ ...
گفت : برای اینکه ساز من دلیه فقط برای خودم دوست داشتم بزنم .. .و حالا هم دوست داشتم برای شما و یاس بزنم ... ساز دلی یعنی همین دیگه ...
پرسیدم : بچه ها می دونن تو اینقدر خوب سه تار می زنی ؟ ...
گفت : نمی دونم ... دیدن که میرم کلاس و تمرین می کنم ...
ولی مامانم با همه ی وجودش حس کرده و حرص خورده ... از بس من زدم , کلافه شده بود ... روزی که اثاثم رو میاوردم , تارو که دست من دید گفت : آخیش راحت شدم از دست این مزقون ....
خندیدم و گفتم : یکی دیگه هم بزن ... من و یاس که خیلی دوست داشتیم ....
بدون معطلی شروع کرد ...
صدای دلنواز تار مهسا تو خونه ی ما پیچید و ذره ذره سردی که بین ما حاکم بود از بین برد ...
احساس می کردم بهش نزدیک تر شدم ... کمی با هم حرف زدیم و اون تعریف کرد که چطور به کلاس رفته و چه اتفاقاتی براش افتاده ...
تا یاس خوابش گرفت ... از من خواهش کرد که بذارم اونو بخوابونه ...
یاس هم مخالفتی نکرد و با هم رفتن ...
منم شب بخیر گفتم و خوابیدم ... و اون روز که به نظرم طولانی ترین روز زندگیم بود , گذشت ...
صبح قبل از اینکه مهسا بیدار بشه از خونه رفتم بیرون ... چون تو شرکت خیلی کار داشتم ...
وسط روز شرف زنگ زد و با صدای بلند که عادت داشت , گفت : سلام داماد ,, دیگه ما رو فراموش کردی ؟ ... نمیشه ,, ما امشب سرت خراب می شیم ...
گفتم : تو دست از سر من برنمی داری ؟
گفت : نه , تازه اولشه ... خوشم اومده تا چهار تا بهت زن ندم , ولت نمی کنم ...
و قاه قاه خندید ...
پرسیدم : با کی میای ؟
گفت : کسی نیست , اقوام زنت ... داریم میایم پاتختی ... ما که عادت کردیم شب جمعه خونه ی تو باشیم .
گفتم : بگم نه , فایده داره ؟
گفت : چیه خرت از پل گذشت ؟ زنو گرفتی دیگه جواب سر بالا میدی ؟ ...
ناهید گلکار