داستان این من و این تو
قسمت چهل و هشتم
بخش چهارم
یک دفعه دیدم سارا از پشت منو گرفت و گفت : سینا ؟ دنبال کی می گردی ؟ اون دختره ؟
گفتم : کدوم دختر ؟ ...
گفت : خودتو نزن به اون راه ... بَده به خدا ... بیا بریم ، مهسا خیلی ناراحت شده ... اگر منم جای اون بودم ناراحت می شدم ...
بی اختیار گفتم : مهسا غلط کرده ...
و راه افتادم ...
اونم دنبال من می دوید و می گفت : وا ؟ جنی شدی ؟ چته ؟... تو که خوب بودی ؟ نکن تو رو خدا سینا ...
بیا برگردیم خونه ... این دخترا به درد نمی خورن ... گناه داره مهسا ... تو که اینطوری نبودی ...
گفتم : ولم کن ... حرف بیخودی می زنی ... دختر کدوم گور بود ؟ ...
و با عصبانیت گفتم : تو فکر می کنی من اینقدر احمقم که دنبال یک دختر بیفتم ؟ ... تو تا حالا همچین چیزی از من دیدی که زر می زنی ؟ ...
همین طور که عرق می ریخت و روسریشو جا به جا می کرد و دنبال من می دوید گفت : باشه ... تو رو خدا ناراحتی درست نکن ... هر چی تو بگی .... جلوی وحید بد نشه ... من از تو یک بت براش ساختم ؛ خرابش نکن ... تو رو خدا .... جون یاس قَسمت می دم ....
ایستادم و یک نفس عمیق کشیدم ...
گفتم : وای سارا ... چیکار کنم ؟ الان نمی تونم خودمو کنترل کنم ...
پرسید : آخه چی شده ؟ به من بگو ... دنبال کی می گشتی ؟ اون دختره ؟
با خشم گفتم : بس کن دیگه ... گفتم که دختره کدوم خریه .... ول کن ... ای داد بیداد ... من دارم چیکار می کنم ؟
گفت : تو رو خدا سینا ... جونِ یاس خودتو کنترل کن ... دارن میان ...
گفتم : بریم خونه ... زود باشین بریم ...
و جلوتر از اونا قبل از اینکه با مهسا روبرو بشم , از در پاساژ اومدم بیرون ...
و اونا هم دنبال من ...
گفتم : شماها برین , من بعدا میام ...
مهسا با تندی به من گفت : لطفا توام بیا با ما بریم ... این برای همه بهتره ...
وحید که خیلی هم از من حساب می برد ... دست و پاشو جمع کرده بود و تند و تند هر چی خریده بودیم , گذاشت تو ماشین و برگشتیم ویلا ...
ناهید گلکار