داستان این من و این تو
قسمت چهل و هشتم
بخش هفتم
سارا هم ناراحت شده بود و ازم پرسید : می دونی چرا سینا این کارو می کنه ؟
اشکم سرازیر شد و گفتم : آره , داره دنبال اون دختره می گرده ...
گفت : وا ؟ سینا ؟ امکان نداره ... کدوم دختر ؟ ... نه بابا , اون عصبانیه ... انگار می خواد کسی رو بزنه ,, دختره کاری کرده بود ؟ ...
گفتم :یک دختره هست همسایه ی ماست ... بهش گیر داده ... الانم اینجا بود , یهو غیب شد ...
گفت : برو ولم کن ... اصلا نمیشه ... سینا اینجوری نیست .... اونم به این وقاحت ... تو داری چی میگی ؟
گفتم : اون که نمی دونه من فهمیدم ...
سارا رفت دنبال سینا ... من و وحید همون جا موندیم ...
اون آروم نشده بود ... من حالا می فهمیدم برای چی اون طور صبورانه دنبال من میومد که خرید کنم ... می خواست به من باج بده تا با اون دختره نگاه رد و بدل کنه ...
چیز دیگه ای نمی تونست باشه .....
حالا چی شده بود که دنبالش می گشت و عصبانی شده بود , بازم نمی دونستم ...
دیگه روزگار من سیاه شد ... چون اگرم می خواستم به روی خودم نیارم نمی شد ... چون سینا با من قهر کرده بود ...
و من متوجه شدم که هیچ وقت جایی توی قلب اون نخواهم داشت ...
تا شب آخر که رفتیم کنار دریا تا غروب آفتاب رو تماشا کنیم ... دیگه همه به وضعیت ما عادت کرده بودن ...
با خودشون خوش بودن جز من و سینا ...
من داشتم با یاس بازی می کردم ... و زیرچشمی مراقب سینا بودم که بلند شد و از کنار ساحل راه افتاد و رفت ...
همه ی حواسم به اون بود ...
یاس رو سپردم دست سارا و گفتم : می خوام برم با سینا حرف بزنم , اینطوری نمی شه ...
سارا گفت : تو رو خدا دعوا نکنی ... حرف بزن ...
چنان عذاب اون چند روز به من فشار آورده بود که با خودم گفتم مهسا به زور که نمی شه از کسی بخوای تو رو دوست داشته باشه ...
بذار همین جا کارو یکسره کنم ... می رم و رو در رو باهاش حرف می زنم ... یا این وری یا اون وری ... باید تمومش کنم ....
داشتم نزدیک می شدم که باز اون , همون دختر مزاحم , رو دیدم که رفت طرف سینا ...
سینا نایستاد و اونم شونه به شونه باهاش رفت ...
چندان حرصم گرفته بود و دلم می خواست دقِ دلمو سرش خالی کنم که از همون جا خیز برداشتم و رفتم به طرفش ...
نمی دونم چی می گفتن ولی برای من فرقی نمی کرد ....
پامو بلند کرد و کوبیدم تو کمرش ...
دور خودش چرخید و با سر افتاد رو ماسه ها ...
ناهید گلکار