داستان این من و این تو
قسمت چهل و نهم
بخش سوم
با خودم فکر کردم سینا دیگه وقتشه همه چیز باید روشن بشه ...
گفتم : تو قبل از اینکه با من ازدواج کنی کی رو دوست داشتی ؟ ...
گفت : خوب ؟ منظور ...
گفتم : چرا پس زنش نشدی ؟ ... چرا اومدی و منو درگیر خودت کردی ؟
حیرت زده به من نگاه کرد ... چند لحظه همون طور موند ... ( فکر کردم مچشو گرفتم )
گفت : ببخشید که شما رو درگیر کردم ... ولی دقیقا بگو چه کسی رو میگی ؟
گفتم : برای کی ساز می زدی ؟ برای کی تعریف کردی که کیش رو خیلی دوست داری ؟
گفت : خودت که می دونی برای تو ... من جز تو برای کسی ساز نزدم سینا ... چی داری میگی داری اعصابم رو خورد می کنی ...
خواهش می کنم بگو منظورت چیه ؟ چرا این حرفا رو می زنی ؟ دارم دیوونه میشم ... می خوای از من جدا بشی بهانه در میاری ؟
گفتم : پیام ,, پیام ,, رابطه ی تو با اون چی بوده ؟
گفت : معذرت می خوام آقا سینا مثل اینکه تو اونو فرستادی خواستگاری من ... منم بهانه درآوردم و قبول نکردم ... تموم شد و رفت ...
گفتم : از کجا می دونه تو سه تار می زنی ؟ ...
یک لبخند تمسخرآمیز زد و گفت : جواب تلفشو نمی دادم ، اومد در خونه ی ما ... همون موقع من از کلاس اومده بودم و سازم دستم بود ... چه می دونم به من چه ....
گفتم : از کجا می دونه تو کیش رو دوست داری ؟ ...
گفت : الله و اکبر از دست شما مردا ... اولا کی گفته من کیش رو دوست دارم ... دوما من چه می دونم ... شاید اون بار که با بچه ها اومدیم با خودش فکر کرده ...
گفتم : اصلا اون بار تو با کی اومده بودی کیش ؟
گفت : با اکرم و عاطفه ... ببخشید اصلا متوجه نمی شم چرا من دارم از خودم دفاع می کنم در حالی که اون دخترو هر کجا رفتیم با خودت کشوندی ... حالا چطوری بهش خبر می دادی معلوم نیست ...
گفتم : بنده غلط کردم ... تو هر کجا که می رفتیم چشمت دنبال یکی می گشت ...
بگو ... زود باش بگو ببینم پس دنبال کی می گشتی ؟
گفت : واقعا که ... شما مردا چقدر پررویین ... من اون دخترو نگاه می کردم که سایه به سایه ی ما میومد و منتظر فرصت بود با تو حرف بزنه ... منم مراقب بودم نیاد , چون حسودیم می شد .... چون نمی خوام جز من کسی به تو نزدیک بشه ....
اگر گناهکارم ... اگر این تقصیر منه قبول می کنم ... اجازه نمیدم کسی به تو نزدیک بشه ... ولی لطفا منو به کسی نبند ...
یکم شوکه بودم ... چند بار سرمو این ور و اون ور کردم و نمی دونستم چی بگم ...
آهسته گفتم : پس میشه بگی قبل از ازدواج با من به کی علاقه داشتی ؟ ...
داد زد : بس کن دیگه ... تو واقعا نمی دونی یا می خوای منو اذیت کنی ؟ ... من ... من ... سینا واقعا ازت مایوس شدم ... تو یک جورایی خنگی ...
و راه افتاد که بره ...
با عجله بازوشو گرفتم و گفتم : وایستا ... بهم بگو ... خودت بگو , همین الان ...
برگشت طرف من ...نگاهش عاجزانه شده بود ...
و در یک آن چشم هاش پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هاش ... و بازم به من نگاه کرد ...
و گفت : واقعا تو نمی دونی ؟ منو چی فرض کردی ؟ فکر کردی آدمی هستم که بدون اینکه کسی رو دوست داشته باشم باهاش ازدواج کنم ؟
ناهید گلکار