داستان این من و این تو
قسمت چهل و نهم
بخش چهارم
خیلی بی انصافی سینا ... خیلی پرتی ...
و با یک بغض شدید ادامه داد: برای اینکه خاطرت جمع بشه بهت میگم ... آره راست میگی , الان وقتشه ...
آره , من عاشق توام ... از همون روز اولی که دیدمت عاشق تو شدم ...
چند ساله مثل دیوونه ها زندگی کردم ... امیدی هم نداشتم ...
نمی دونم چی شد که دست تقدیر دوباره تو رو سر راه من قرار داد ...
آره , من عاشقتم ... و بیقرارت بودم ولی هیچوقت خودمو بهت تحمیل نکردم ... نخواستم به زور تو رو وادار کنم که دوستم داشته باشی ...
ولی تو نفهمیدی ... نخواستی که بفهمی ...
و بازوشو از دست من کشید و با سرعت شروع کرد به دویدن ...
من سر جام موندم ... سرم داغ شده بود ... در عین حال لذت بی نظیری تمام وجودم رو گرفته بود ...
انگار خدا تمام دنیا رو به من داده بود ... از این که عشق مهسا من بودم دوباره قلب منو لرزوند ...
به یکباره از جام کنده شدم و دنبالش دویدم ... با سرعت خودمو بهش رسوندم و گرفتمش ...
بهش نگاه کردم ...
خیلی برام ارزش داشت .. .
هنوز داشت گریه می کرد ... دستم رو آهسته بردم توی صورتش ... و اشکهاشو پاک کردم ... و گفتم : نمی دونستم ... به خدا نمی دونستم ... از اینکه اینقدر باعث آزار تو شدم خوشحال نیستم ولی از اینکه تو منو دوست داشتی و دوست داری خیلی خوشحالم ...
میشه بغلت کنم ؟ ...
دستهاشو آهسته برد دور کمر من و سرشو آروم گذاشت روی سینه ام ...
منم آروم اونو در آغوش گرفتم و بدون اختیار محکم همدیگر رو بغل کردیم ...
ولی مهسا گریه می کرد ... چنان زار می گریست که قلب منو به درد میاورد ....
مدت طولانی اون در آغوش من موند ... موهاشو نوازش می کردم و سعی می کردم آرومش کنم ...
انگار دلش نمی خواست از من جدا بشه ... منم همینطور ...
گفتم : مهسا من کی و کجا عاشق تو شدم ؟ نمی دونم ...
( اونقدر عجیب این عشق شکل گرفته بود که خودمم هنوز نمی فهمیدم چه اتفاقی برام افتاده ) ....
ناهید گلکار