داستان این من و این تو
قسمت پنجاهم
بخش دوم
وقتی بهش پیشنهاد دادم ... برق شادی رو توی چشمهاش دیدم ...
با ذوق گفت : چشم عزیزم , الان میام ...
از کنار پیاده رو راه افتادیم و حرف زدیم ...
بهش گفتم : چرا زودتر به من نگفتی ؟
گفت : مولانا میگه هر چیزی وقتی داره ... اگر واگذار کنیم و توکل ,, اون چیزی که باید بشه , میشه و اگر نباید , هرگز به اون نخواهی رسید ...
گاهی تلاش بیهوده , تو رو از مقصدت دورتر می کنه ...
من صبر کردم ...می خواستم تو منو دوست داشته باشی بعد بدونی که دوستت دارم ؛؛ نمی خواستم قبل از این احساس خودمو به تو تحمیل کنم ...
گفتم : اول بگو تو چطوری اون دخترو زدی ؟ فن بلدی ؟
گفت : خوب آره ... زمانی که مایوس و نا امید از زندگی بودم , سرمو به تکواندو موسیقی و شنا گرم می کردم ... دو روز در هفته برای هر کدوم ... و اینطوری وقتم رو پر می کردم ...
کتاب می خوندم ... با کسی حرف نمی زدم و جایی هم نمی رفتم ... حتی خونه ی بچه ها هم نمی رفتم ... تا با هما آشنا شدم ...
اون محشره ... من بهش میگم خانم همه چیزدون ...
خودم فکر می کنم خدا اونو برای من فرستاد تا طاقت بیارم ...
چون زمانی که با اون آشنا شده بودم دیگه تحملی برام نمونده بود ...
( یک مرتبه یادم اومد ) پرسیدم : مهسا یک چیزی ازت بپرسم ؟ ناراحت نشی تو رو خدا ... فقط می خوام دیگه چیزی بین ما ناگفته نباشه ... اون وقت ها چند بار دیدم زخمی اومدی شرکت ... کی تو رو کتک می زد ؟ میشه بگی ؟ خیلی کنجکاوم بدونم .. .
با خجالت سرش انداخت پایین و گفت : کسی نبود ... یک بار دیگه هم تو این سئوال رو از من کرده بودی ... البته نه واضح ؛ همون موقع هم بهت راستشو گفتم ...
پرسیدی : کی اذیتت می کنه ؟ ...
گفتم : خودم ...
من خودم خودمو می زدم ... آره می زدم ... دلم خنک نمی شد ... می خواستم شاید اینطوری درد بکشم تا تو رو فراموش کنم ...
این کارو هما از سرم انداخت ... خیلی راحت اونقدر که خودمم متوجه نشدم که دیگه خودزنی نمی کنم ... اون به من ارزش وجودم رو یادآوری کرد ... اون به من نور خدا رو نشون داد ... و من حالا اون نور رو به خوبی می بینم ...
تا از درون درست نشدم ... نشد ... حتی من به این باورم که اگر به تو نمی رسیدم بازم اون نور در دل من روشن بود که این همون چیزی هست که باید باشه ....
گفتم : میشه از روزی برام بگی که عاشق من شدی ؟ ...
همه رو برام بگو ... می خوام بدونم ... برام مهمه ...
ناهید گلکار