داستان این من و این تو
قسمت پنجاهم
بخش سوم
نزدیک دریا رسیدیم .. آروم و بی صدا موج های کوتاه میومد ساحل ... هوا بدجوری گرم شده بود و به شدت شرجی بود ، با این حال کنار ساحل روی ماسه ها نشستیم و مهسا سرشو گذاشت روی شونه های من و برام تعریف کرد ...
گفت و گفت ... و من برای شنیدن اون مشتاق ...
احساس می کردم هر لحظه به اون نزدیک تر میشم و عشق اون قلبم رو تسخیر می کنه ...
از اینکه اون همه رنج رو تحمل کرده بود عذاب کشیدم ... و با خودم عهد بستم قدر اون همه دوست داشتن رو بدونم ....
و توی همون حال باز به یاد رعنا افتادم که اولین بار این حس عاشقی رو به من داده بود ...
حرفش که تموم شد گفتم : مهسا عزیزم ... نمی دونم چطور با کلمات احساسم رو بهت بگم ... ولی اینو بدون که من وقتی عاشق میشم ... همون طور عاشق می مونم ...
و الان بهت می گم که منم دوستت دارم ... ولی نمی تونم رعنا رو فراموش کنم ... خوب منم اینطوریم ... مرگ نتونست منو از اون جدا کنه ... تو باید اینو بدونی ...
نمی خوام چیزی رو ازت پنهون کنم ... شاید برای تو سخت باشه ، شاید اذیت بشی ... ولی کاری نمی تونم بکنم ... می خوام رعنا همیشه با ما باشه ... نمی تونم اونو از زندگیم بیرون کنم ....
دستشو گذاشت روی گونه ی من و آروم منو نوازش کرد و گفت : اگر غیر از این بودی تعجب می کردم ...
من هیچ وقت به رعنا به چشم نامهربون نگاه نکردم ... حداقل از وقتی اونو شناختم دوستش داشتم ... منم نمی خوام رعنا از زندگی من بره بیرون ... تو منو دوست داشته باشی برای من کافیه ...
خورشید کم کم از افق بیرون اومد ...
ما هنوز به همون حال در کنار هم نشسته بودیم ...
مهسا خودشو به من بیشتر نزدیک کرد و گفت : امروز خورشید رو دوست ندارم ... خیلی زود اومد بیرون ... دلم می خواست ساعت های طولانی دیگه همین طور کنار تو می موندم ... هنوز می ترسم خواب باشم ...
چون از این خواب ها زیاد دیده بودم ...
پرواز ما ساعت سه بعد از ظهر بود و من و مهسا در حالی که دستمون تو دست هم بود توی هواپیما به طرف تهران حرکت کردیم ...
ناهید گلکار