داستان این من و این تو
قسمت پنجاهم
بخش چهارم
اون شب وقتی رسیدیم خونه , مهسا یک آدم دیگه ای شده بود ...
راحت بود , حرف می زد , ابراز نظر می کرد ... تصمیم می گرفت ... در حالی که قبلا این طور نبود ... انگار موقتی داشت زندگی می کرد ...
حالا من در وجودش اعتماد به نفس می دیدم ... یاس رو با خودش برد حموم ...
توی این مدتی که با هم بودیم من اصلا ندیده بودم اون حمام بره ... حالا متوجه می شدم چقدر اون رعایت منو کرده بود ...
صدای خنده ی اونا رو از توی حموم می شنیدم که با هم آب بازی می کردن ...
من حال عجیبی داشتم ... انگار توی یک حباب قرار گرفته بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم ....
یاس که خوابش برد ... کنار هم نشستیم و تلویزیون تماشا کردیم ولی نه اون حواسش به اخبار بود نه من ... کلا در این جور موارد آدم بی دست و پایی بودم ...
خودش اومد کنارم نشست و باز سرشو گذاشت روی شونه های من ...
بغلش کردم و بوسیدمش ...
بعد عاشقانه شام خوردیم و من شب بخیر گفتم و بوسیدمش و رفتم خوابیدم ...
و باز تا صبح از این دنده به اون دنده شدم و فکر کردم ...
فردا صبح که از اتاقم اومدم بیرون , مهسا رو دیدم که با روی خوش ازم استقبال کرد ...
ولی کاملا معلوم بود اونم خوب نخوابیده ...
یاس رو صبحانه داده بود و به خودشم رسیده بود ... به نظرم خیلی خوشگل اومد , از همیشه بیشتر ...
به شرف زنگ زدم ... خوشحال شده بود و می گفت : یا تو بیا اینجا یا من میام ...
گفتم : امشب نه , منو مهسا قراره بریم جایی ... ولی امسال دوازده و سیزده فروردین مهمون من و مهسا هستین باید با هم باشیم ...
من باید دو سه روزی برم آژانس خیلی کار دارم ... ولی برای اون دو روز برنامه ی خاصی دارم , می خوام دور هم باشیم ...
بعد از ظهر لباس پوشیدم و از خونه رفتم بیرون ...
چیزی به مهسا نگفتم با اینکه خیلی دلش می خواست بدونه کجا میرم ولی نپرسید ...
و دو ساعت بعد با یک سبد گل و یک کیک زیبا و یک انگشتر اومدم خونه ...
از دیدن من و اون گل های زیبا به شعف اومده بود , دست انداخت گردن من و محکم منو بغل کرد و گفت : ممنونم عزیزم ...
صدای قلبشو می شنیدم ... چنان توی سینه می کوبید که یک آن احساس کردم با قلب من یکی شده ...
انگشتر رو از جیبم بیرون آوردم و گفتم : عشق منو قبول می کنی و همسر واقعی من میشی ؟
ناهید گلکار