سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش اول
ماجرای من از اون روز شروع شد ...
از مدرسه برگشتم خونه , اون روز ساعت کاریم زیاد بود و خیلی خسته شده بودم ...
کلید انداختم که درو باز کنم که صدای داد و بیداد بابا رو شنیدم ...
دستم سست شد و یک آن فکر کردم بهتره نرم تو ... ولی نتونستم بی تفاوت بمونم چون دلم برای شایان می سوخت ...
اون از این صحنه ها می ترسید ...
درو باز کردم و وارد شدم ...
همه چیز به هم ریخته بود و مامان روی صندلی کنار اوپن نشسته بود و دستشو زده بود زیر چونه اش و داشت حرص می خورد ...
به راحتی می تونستم حدس بزنم باز چه اتفاقی افتاده ...
خورده شیشه ... اشیاء پرتاب شده ... صندلی های واژگون ...
و پره های باز شده ی دماغ بابا در حالی که از تلاشی که برای به هم ریختن خونه کرده بود , نفس نفس می زد ...
حاکی از تکرار مکرارات دعواهای بی سر و ته مادر و پدرم بود ...
بدون اینکه حرفی بزنم و یا حتی سلامی بکنم , کیفم رو گذاشتم رو جاکفشی و مشغول جمع کردن خونه شدم ...
از صورتم پیدا بود که اوقاتم تلخ شده ...
بابا هم اینو فهمید و گفت : آخه ببین دوباره این زنیکه چیکار کرده ؟ دارم از دستش دق می کنم ...
مگه من یک نفر آدم چقدر تحمل دارم ؟ ... یک روز یا خودمو می کُشم یا اونو ...
مامان بدون اینکه دستشو از زیر چونه اش در بیاره , یک پشت چشم نازک کرد و گفت : گمشو ایکبیری ...
غلط می کنی ... اون که می کُشی , مگسه ... من صد تا مثل تو رو زیر پام له می کنم ...
غلط های زیادی ...
ناهید گلکار