سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش دوم
صندلی رو صاف کردم و گفتم : مامان بسه دیگه , تو رو خدا رحم کنین ...
من یکی که دیگه حوصله ی این حرفا رو ندارم ... چی شده باز ؟ ...
مامان در حالی که ادا در میاورد و سر و گردنشو تکون می داد , گفت : تو حوصله نداری ؟ به تو چه ؟ آره , خوب از بابات حمایت کن ... بابا جونته دیگه ...
قربون صدقه اش برو که اینجا داد و هوار راه انداخته و صداشو کشیده سرش ... اصلا تو چرا همش از اون حمایت می کنی ؟
نمی ببینی چیکار می کنه با من ؟
گفتم : مامان بسه ... بسه دیگه , نمی تونم تحمل کنم ... من از کسی حمایت نمی کنم ... از دست هر دو تاتون خسته شدم ...
بابا باز با عصبانیت در حالی که آب دهنش می پرید بیرون , فریاد زد : دیشب این نبود که می گفت پول بده اسم شایان رو بنویسم کلاس زبان ؟ تو اینجا بودی نگار , بگو چی گفتم ؟ ... نگفتم ندارم ؟ ...
داد و هوار راه انداخت که کلاس زبانش دیر میشه ... اگر نره , پرفسور نمی شه ... تو دانشگاه لندن قبولش نمی کنن ...
بعد بابا دستشو کوبید به جبیش و فریاد زد : منِ بدبخت هر چی تو این وامونده بود تا دینار آخر در آوردم و دادم بهش ...
حالا برو ببین رفته پولا رو چی خریده ... با افتخارم آورده به من نشون می ده و میگه دوباره پول بده ...
مامان گفت : خودتو مسخر کن ... الان بچه ی هر کور و کچلی رو می ببینی می ره کلاس زبان , بچه ی من نره ؟ تازه مگه من چی خریدم ؟ هان ؟ چی خریدم ؟ بگو ؟
نگار , برو نگاه کن ... کفش برای خودش و شایان خریدم ... مرتیکه بی چشم و رو ببین برای چندرغاز پول داره خودشو می کشه ... ببین چه قشقرقی راه انداخته ...
گفتم : مادر من , عزیز من , خوب مگه نگفتی پول کلاس شایانه ؟ ... پس چرا رفتی کفش خریدی ؟ ...
دهنشو کج کرد طرف من و گفت : تو گوه زیادی نخور , رو بهت دادم ها ... به تو چه مربوط ؟ ...
یعنی من زن گنده اختیار ندارم یک چیزی که می بینم بخرم ؟
دوست داشتم ... صلاح دونستم ...
ناهید گلکار