سنگ خارا 🥀
قسمت اول
بخش پنجم
پدرم مرد نسبتا چاقی بود , با قدی متوسط ... موهاش همه سفید شده بود و با اینکه سفیدپوست بود , صورت آفتاب سوخته ای داشت ... اون کاشی کار و گچکار بود ... خیلی زحمت می کشید تا پول در بیاره ولی با نوع زندگی که ما داشتیم , به جایی نمی رسید ...
اونم یک عیب بزرگ داشت ... در مقابل بی فکری های مامان عصبانی می شد , طوری که چیزی حالیش نبود ...
کتک می زد , می شکست و هوارهایی می کشید که تمام همسایه ها رو خبر می کرد ...
تو این موقعیت مامان هیچ وقت کوتاه نمی اومد و به جای اینکه آروم بمونه تا اون ساکت بشه , پا به پای اون فحش می داد و داد می زد و کتک کاری می کرد ... و استدلالش این بود که , من زنی نیستم که از تو بخورم ...
بارها گفته بودم : آخه مادر من , شما سه تا داماد و چهار تا نوه دارین ... دیگه خوب نیست این طوری به هم فحاشی کنین ...
خوب جواب مادر من معلوم بود ... " به تو مربوط نیست ... حالا واسه ی من بزرگتری می کنه , عنتر " ...
من دختر دوم خانواده بودم ... خندان از من دو سال بزرگ تر بود ... وقتی نوزده سال داشت به اولین خواستگاری که براش اومد , به اصرار مامان جواب مثبت داد و مخالفت های بابا هم به جایی نرسید و شوهرش دادن ...
اونم به کی ؟ به یک پسر جوونی که تو خیابون عاشق خندان شده بود ...
بدون تحقیق و با علم به اینکه اون هنوز سربازی نرفته و بیکاره , زود بساط عقد و بعدم عروسی راه انداختن ...
ناهید گلکار