سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش دوم
و رفتیم پایین ...
پله های ساختمون ما باز بود و رو به خیابون ... یک خونه ی چهار طبقه ...
طبقه ی اول صاحبخونه و طبقه ی دوم , دو تا آپارتمان بود که یکی ما می نشستیم و دیوار به دیوار ما یک خانم و آقای مسن زندگی می کردن ؛ به اسم حقایقی که اونا هم مثل ما مستاجر بودن ...
و تنها مستاجر اون آپارتمان ما بودیم و آقای حقایقی ...
از پیچ اول پله ها که رد شدیم , گفتم : قرار ما چی بود داداشی ؟
گفت : به خدا درس می خوندم ...
گفتم : بهت نگفتم اگر می خوای با دوستت درس بخونی , اون بیاد خونه ی ما ؟ نگفتم تو جایی نرو ؟ اونم جایی که من نمی شناسم ؟
گفت : فرهاد همکلاسی منه , تو یک سرویس هستیم ... تو نمی شناسی , من که می شناسم ...
گفتم : شایان , خواهش می کنم بدون اجازه من جایی نرو ...
به پشت در خونه رسیده بودیم , گفت : نگار ؟
گفتم : جانم ؟ ...
با خجالت گفت : یک چیزی بهت بگم به مامان نمی گی ؟
گفتم : نه عزیزم , بگو ...
گفت : من نمی تونم دوستم رو بیارم خونه ... خودت که می دونی ... مامان آبرومو می بره ...
به صورت معصومش نگاه کردم ...
انگار یکی به قلب من خنجر زد ... زخمی که سال ها روی دلم مونده بود ... چیزی که من و سه تا خواهرامون رو همیشه آزار داده بود ...
اون راست می گفت و در مقابل اون بچه , من هیچ حرفی نداشتم بزنم ...
با افسوس نگاهش کردم ...
ناهید گلکار