سنگ خارا 🥀
قسمت دوم
بخش چهارم
نمی دونم چه مدت خواب بودم که احساس کردم دو نفر دارن با هم جر و بحث می کنن ...
از خواب بیدار شدم ... هراسون رفتم تو هال ...
خندان اومده بود و داشت گریه می کرد ... تا منو دید , بلند شد و خودشو انداخت تو بغلم و گفت : نگار , تو رو خدا بیا با مرتضی حرف بزن ...
گفتم : بازم شروع کرده ؟
گفت : آره به خدا , داره منو می کشه ... من نمی رم ... من خونه ی مادر اون نمی رم ... فکر می کنی با این کارایی که اون می کنه ما می تونیم پول پس انداز کنیم ؟
میگه بریم اونجا کرایه خونه ندیم ...
گفتم : شب میاد اینجا ؟
گفت : آره ... ولی تو بهش نگی من برای این اومده بودم اینجا ... من سر حرف رو باز می کنم , تو وانمود کن الان شنیدی ... حسابی دعواش کن ...
بذار بترسه و بدونه نباید منو آلاخون والاخون کنه ...
بابا خواب آلود اومد بیرون و ما بهش سلام کردیم ...
سرشو خاروند و گفت : بچه ها کوشن خندان ؟
گفت : سارا خوابید و اشکانم داره با شایان بازی می کنه ...
پرسید : چی شده ؟ چرا ناراحتی بابا ؟
گفت : مرتضی بهم فشار آورده اثاث جمع کنم با دو تا بچه برم تو خونه ی مادرش زندگی کنم ... میگه واسه ی یک سال , ولی من چشمم آب نمی خوره ... می ترسم برم اونجا و گیر بیفتم ...
مامان گفت : گوه خورده , بیاد اینجا حسابشو می ذارم کف دستش ... مگه شهر هرته ؟
گفتم : مامان جان خواهش می کنم ... قربونت برم , بذارین من حرف بزنم ... سعی می کنم قانعش کنم ...
مامان حرف رو عوض کرد و گفت : نگار , یک زنگ بزن به شادی ... فکر کرده اینجا مهمونی بوده و به اون نگفتیم , بهش برخورده ... می گفت نگار یک زنگ به من نزده ...
گفتم : کی به شادی گفته امشب خندان اینجاست ؟
گفت : من گفتم , پنهون کاری نداریم که ...
گفتم : آخه اگر به اون بگیم که باید به شیما هم بگیم ... دیگه نمی تونیم با مرتضی حرف بزنیم ...
خندان اومده یک مسئله ی زندگیشو حل کنه , اونا بیان چیکار ؟
ول کنین , فردا زنگ می زنم ...
گفت : چیه ؟ اختیاردار زندگی من شدی ؟ ... بچه ام می خواد بیاد خونه ی من , تو باید اجازه بدی ؟ ...
گفتم : مامان جان , خوب اگر می خواستی بگی بیان چرا به من میگی ؟ خوب خودتون هر کاری می خواین بکنین ...
بابا گفت : راست میگه نگار ... اگر زنگ زد بگو خبری نیست , یک شب دیگه بیان ...
ناهید گلکار